Sunday 18 December 2011

پرندۀ دور پرواز





"یویوما" نوازندۀ برجستۀ ویولن سل در سال 1998 پروژۀ جادۀ ابریشم را پایه گذاری کرد. این پروژه فعالیت خود را تا کنون بطور مستمرو با موفقیت ادامه داده است. حاصل این فعالیت گرد هم آوردن موسیقی دانان و نوازندگان کشور های مختلف آسیایی و اورپایی بود که توسط جادۀ ابریشم به یکدیگر متصل می شدند. از"شجاعت حسین خان" استاد مشهور سیتار هند، "کیهان کلهر" نوازندۀ نامی کمانچه و موسیقیدان ایرانی تا "عالیم قاسم اف" خوانندۀ مقامی از آذربایجان همه در جادۀ ابریشم به یکدیگر ملحق شدند تا در عرصۀ موسیقی بین المللی به دو هدف خویش نائل گردند. یکی اینکه درخشش و جلوۀ هنری کشورشان را به نمایش بگذارند و دیگر اینکه ناله ها و زاری مردمان آسیایی را در نوای تار، کمانچه و سنتور به همراهی موسیقیدانان سایر کشورها به گوش جهانیان برسانند.
در این میان "سیامک آقایی" هم به جادۀ ابریشم پیوست. او که دانش آموختۀ اساتیدی چون پرویز مشکاتیان، محمدرضا لطفی و فرامرز پایوراست، نه تنها از نوازندگان سرشناس سنتور کشور ماست، بلکه به فعالیت تحقیقاتی گسترده ای در زمینۀ سازشناسی پرداخته است. جمع آوری اطلاعات و آرشیو موسیقی شمال خراسان و ابداعاتی در ساختار سازهای زهی ایرانی از جمله فعالیت های مانا و پر ارزش اوست.
"پرندۀ دور پرواز" با ملودی فولکلور ایرانی، توسط گروه آنسامبل "جکبسن" و "سیامک آقایی" با همکاری "یویوما " از جمله آثاری است که در مجموعۀ پروژۀ جادۀ ابریشم به اجرا در آمد. این اثر داستان پرندۀ اسطوره ای است که به شوق خورشید پرواز می کند و پس از دوبار سقوط، بار سوم در نزدیکی خورشید از شعله و حرارت آن می سوزد و در طلب وصال به مرگ عرفانی تن می دهد.
 


Wednesday 14 December 2011

پروکفیف و طعم "باروک"



بسیاری معتقدند که بالۀ "رومئو و ژولیت" باشکوه ترین بالۀ سروده شده در میان آثار کلاسیک است. این باله متشکل از 4 بخش، 10 صحنه و 52 رقص جداگانه می باشد و برای اولین بار در سال 1940 در شهر لنینگراد اجرا شد. این باله اثر ماندگار "سرگئی پروکفیف" است که بر اساس نمایشنامۀ "ویلیام شکسپیر" سروده شده است و معضل عشق "ژولیت کاپولت" و "رومئو مونتاگو" و دشمنی دیرینۀ خانوادگی شان  در ایتالیای قرن شانزدهم را به صورت باله به اجرا در آورده است.

دلشکستگی و پریشانی، مرگ دلخراش و کینۀ کور که از خصوصیات تراژدی های "ویلیام شکسپیر" است، برای "پروکفیف" در هارمونی ساز ها و هم نوایی کلارینت ها، هورن ها و فلوت ها زمینه های کار را فراهم می آورد. استفاده از ترکیبی از ساز های بسیار متنوع و کاربرد سه نوع ساز ویژه از نکته های مهم بالۀ "رومئو و ژولیت" است. کاربرد نوعی ساز نادر از خانواده زیلوفون و نوع ساز  کمیاب دیگری از  ماندولین و بکارگیری  ویولای"د-امور" که به ویولن عشق معروف است و ساز  سبک "باروک" می باشد، از ابتکارات پروکفیف در این اثر جاودانه است. هدف آهنگساز از کاربرد این ساز ها ایجاد نواهای منحصر به فردی است که هم به صورت فردی و هم به صورت گروهی به ارکستر افزوده شده است و در واقع عطر و طعم ایتالیایی و "باروک" را به قطعات این اثر می بخشد. زیباترین قسمت باله "رقص شوالیه ها" است که دارای یک خط ملودیک قوی، پر طمطراق و باشکوه می باشد.

صحنۀ غمگین باله، صحنۀ آخرین آن، صحنۀ مرگ "ژولیت" در کنار "رومئو" است. بسیاری از ما "رومئو" را به غلط معشوق "ژولیت"  می پنداریم، اما در داستان این دو قبل از مرگ  توسط راهب صومعه "لورنس" به عقد و ازدواج پنهانی هم در آمده بودند. "ژولیت" پس از شنیدن خبر کشته شدن"رومئو" که خبری بی پایه و بی اساس بود، بیهوش میشود. "رومئو" خود را بر سر پیکر معشوقش می رساند و به این اندیشه که او جان سپرده است زندگی خود با نوشیدن زهر خاتمه می دهد. "ژولیت" بهوش می آید و او نیز از مرگ "رومئو" سینۀ خود را با دشنۀ پاره می کند. دوخاندان "کاپولت" و "مونتاگو" در سوگ عزیزان خود از دشمنی دیرینه شان پشیمان و شرمسار می گردند و به خصومت نسلها پایان می دهند.
 
 
   

Sunday 4 December 2011

مانفرد و آستارته

سروده ای از "لرد بایرن" شاعر انگلیسی، داستان نجیب زاده ای است به نام " مانفرد" که در مرگ معشوقۀ خود " آستارته" مقصر است و از گناه اسرار آمیزی در رنج و عذاب بسر میبرد. "مانفرد" که با جهان ماوراء ماده مرتبط است و به عالم ارواح و گذشتگان راه دارد، در کوه های آلپ، به پای ارواح هفتگانه می افتد و از آنان طلب می کند که او را به ورطۀ فراموشی بکشانند و به او نیرویی بخشند تا گناهانش را بشوید و از یاد ببرد. گرچه این ارواح در سرودۀ " لرد بایرن" دارای قدرت ادارۀ جهان مادی اند، اما در برگرداندن حوادث بوقوع پیوسته ناتوانند و قادر به بر آوردن خواسته های " مانفرد" نمی گردند. " مانفرد" در مقابل هجوم وسوسه های رستگاری تسلیم می شود و اندرز ارواحی که او را از خودکشی بر حذر می دارند را نادیده میگیرد. او سرانجام از سایه های پر فریب جهان مادی گریخته و مرگ را بر زندگی آلوده به گناه ترجیح می دهد. آخرین کلمات " مانفرد" به ارواح هفتگانه این بود که: " ای راهبان، مرگ آنچنان هم دشوار نیست.
سرودۀ لرد بایرن توسط نقاشان متعددی در قرن نوزدهم به تصویر در آمده است. در عالم موسیقی نیزچایکوفسکی اثری جاودانه از مانفرد را آفرید و شرح داستان نجیب زادۀ آلپ را بصورت سمفونی در آورد. بویژه موومانی از این اثر که به توصیف دیوانگی و سرگردانی " مانفرد" در میان ارواح اسرارآمیز کوهستان می پردازد، از اهمیت بسزایی در هنر موسیقی کلاسیک بر خوردار است. 
  
                                                                             

Monday 21 November 2011

مدیتاسیون از اپرای تائیس- اثر ژول ماسنه

                 


قطعۀ "مدیتاسیون " (تعمق و تفکر) از اپرای "تائیس اثر "ژول ماسنه" آهنگساز فرانسوی است. "ژول ماسنه" از زمره موسیقیدانان رمانیتک قرن نوزدهم است که تأثیرات بسیاری بر آثار سایر آهنگسازان دوران خود از جمله "دبوسی" و "پوچینی " گذاشته است. اپرای " تائیس" بر مبنای رمان " آناتول فرانس" ساخته شده است. موضوع داستان در زمان حکومت بیزانس، در مصر اتفاق میافتد و بسیار زیبا و گیراست.
"آناتیل" راهب دیرنشین از جانب کاهنان صومعه مأموریت می یابد تا "تائیس" زنی از مریدان ونوس خدای عشق را به توبه وادارد و او را به دین و عبادت تشویق کند. "تائیس" که خواب " آناتیل را آشفته نموده مقاومت می کند. اما سر انجام تابع " آناتیل " میگردد و خانه و زیورآلاتش را به آتش میکشد تا گناهانش بخشوده شود. تم مدیتاسیون و یا تعمق و عبادت حاکی از تلاش" تائیس" برای رهایی از احساسات عاشقانۀ اوست.
"آناتیل"، "تائیس" زیبا را پس از گذار از بیابان ها به چشمه ای پاک می رساند و او را به صومعه ای می سپارد. اما زمانیکه به سوی کاهنان شهر باز میگردد برای "تائیس" دلتنگ می شود و در می یابد که شیفتۀ او شده است. "آناتیل"، "تائیس" را در خواب در بستر بیماری می بیند. سراسیمه به سوی او می شتابد. "تائیس" در بستر مرگ از فرشتگانی که به استقبال او آمده اند و نوید بهشت را می دهند سخن می گوید و " آناتیل" اعتراف میکند که اندرز هایش دروغی بیش نبوده اند و خود بدرد عشق "تائیس" گرفتار گشته است."تائیس" می میرد و "آناتیل" در ناامیدی درهم میشکند و فرو میریزد.
 
 تائیس و آناتیل
ژول ماسنه و اپرای تائیس

























Friday 11 November 2011

چشمان زمین

این عکس ها از آرش کریمی است. عکاس آفتاب و رنگین کمان را به بازی گرفته و زمان و مکان را به توقف وا داشته است. در تصاویرش انسان تنهاست و غریب، طبیعت بی عبورست و بی رهگذر، فضا ژرف است و پرحجم. او در عکس هایش عضلات زمین، خیزاب های نیلی رنگ و تاب های افقی دره ها را به انتزاع کشیده و ریتم تند طبیعت را به صدا در آورده است. ریتمی از اشکال هندسی آفرینش، از دامنه های خاکستری تیره روشن و از سایه های تار و  مکمل. در کانون این نورنگاری ها، افق متوازن است و پر غرور و بی کرانی طبیعت لحظۀ بیدار انسان را در آغوش کشیده است.
آرش کریمی درصحنۀ بین المللی هنر عکاسی چهره ای است شناخته شده:
www.arashkarimi.com
   

















Sunday 30 October 2011

تخیلات واپسین

                         
                                  

"سویک" کارگردان لهستانی،  " پرده های نگارخانه" اثر موسرگسکی را با مضمون جدیدی به نمایش درآورد. در قالب این مضمون تخیلات واپیسن دخترکی فقیر که به یک قصرقدیمی باشکوه می اندیشد به تصویر کشانیده شده است. اما "سویک " تنها به بخشی از موضوع پرده های نگارخانه پرداخته است.
موضوع اصلی پرده های نگارخانه به خودی خود بسیار گیراست. داستان آن بدین قرار است که زمانیکه موسرگسکی در نمایشگاه نقاشی یکی از دوستانش شرکت کرد، از لحظات بازدید خود الهام می گیرد. چنان مجذوب نقاشی های دوستش می شود که تصمیم می گیرد که آثار نقاشی او را به زبان موسیقی ترجمه کند. این اثر ده تابلوی نقاشی دوست موسرسگی را در روز بازدید توصیف میکند. نغمه ای همواره تکرار می شود. نغمۀ مخصوصی که نشانگر حرکت تماشاگر از یک  تابلو به تابلوی دیگر است. هربار که این نغمه اصلی تکرار میشود تماشاگر از جای خود حرکت کرده و به دیدن اثر بعدی میرود.
تابلوی دوم نمایشگاه،  در مورد یک قصر قدیمی است. موسرگسکی با آهنگ محزونی نمای بیرون کاخ را مجسم می کند. تابلو دوم،  داستان یک خوانندۀ دوره گردی است که به امید کمک  و دستگیری صاحبخانۀ قصرمی نشیند و  در پشت نرده های این ساختمان قدیمی آواز سر می دهد. اما در فیلم اثری از خوانندۀ دوره گرد نیست. " سویک" در فیلم بجای آواز نوازندۀ دوره گرد، سکوت و تخیلات طفل معصوم گرسنه ای را به تصویر می کشد که به " وسیو کاستلو" یا قصر قدیمی می اندیشد.


 
                                                   The old castle- Vecchio castello
                                                  تصویرقصر قدیمی ردیف اول دست راست


Sunday 16 October 2011

شاهدیو، شوبرت و گوته

         
                                        
 
شاهدیو با صدای جسی نورمن خواننده سوپرانوی آمریکایی
ازمنظومۀ شاهدیو- گوته
این سواری که شبانگاه در میان باد و طوفان میتازد کیست؟
او پدری است که با کودک رنجورش بسوی خانه رهسپار است
پدر طفلک را در آغوش گرفته
محکم نگه میدارد ،گرم میپوشاند
پدر:فرزندم ،از چه میترسی،چرا صورت خود را پنهان میکنی؟
پسر:مگر تو،ای پدر آن مرد بزرگ را نمیبینی؟
دیوی که با دم بلند خود تاجی بر سر دارد!
پدر:نه فرزند_آنچه میبینی لکه ابری بیش نیست
دیو:تو ای کودک عزیز بیا با هم برویم
بازیهای خوبی با تو خواهم کرد
گلهای رنگارنگ در آن کرانه ها پیداست
مادرم پیراهن طلایی در بر دارد
پسر:پدر جان،پدر جان،مگر نمیشنوی ؟
آنچه دیو آهسته به من وعده میدهد
پدر:آرام باش،راحت باش فرزند عزیزم
این صدای بادی است که از میان درختان خشک میوزد
دیو:طفلک ملوس،نمیخواهی با من بیایی
دختران زیبای من در انتظار تو
حلقه شبانگاهی بر پا کرده اند
حلقه وار گرد تو میچرخند،میرقصند و آواز میخوانند
پسر:ای پدر،ای پدر،مگر آنها را
دختران دیو را در آن گوشه تاریک نمیبینی؟
پدر:فرزندم،طفلک نازنینم من آنها را خوب میبینم
آنها بوته های خاکستری بید هستند که در نور مهتاب میدرخشند
دیو:کودک عزیز،چهره ی زیبای تو جانم را بر افروخته.بیا من تو را دوست دارم
زنهاراگر به میل نیایی،به زور خواهمت برد
پسر:پدر جان،پدر جان،حالا دستم را میگیرد
آه دیو بزرگ آزارم میدهد
پدر وحشت میکند،اسب را تندتر میتازد
کودک محتضر را در میان بازوان میفشارد
با رنج فراوان و زحمت بی پایان بخانه میرسد
دریغا که طفلک شیرین در آغوش او جان سپرده بود
(مترجم متاسفانه شعر برایم ناشناس است).
شوبرت  منظومۀ شاهدیوی گوته را به موسیقی تبدیل کرد، آنهم در سنین نوجوانی و زمانی که هفده سال بیش نداشت. ازتفسیرهای پراکندۀ موسیقی بر می آید که غرش باد، نت های دست راست و اضطراب پدر نت های دست چپ پیانوست. ضرب آهنگ، حرکت متناوب چهار نعل اسب را تداعی میکند. خوانندۀ قطعه گویندۀ داستانی است از سرگذشت پسری بیمار و تب دار که در میان باد و طوفان، در آغوش پدر از دیو مرگ می گریزد. هرچند پدر کودک را در آغوش پر تسلی خویش پناه میدهد اما نوازش پدر راهگشا نیست و سرانجام پسر  جان می سپارد.
زیر و بم صدای باد، عاطفۀ پدر، هذیان کودک و سایر پدیده های داستان برای ما شنودگان نسل های بعد  ملموس و پایان ناگزیر آن  نیزاسطوره ای است.     

                                                                     

هذیان ماه



پسر همسایه جوانی بیماربود. بیماری اش ناعلاج... اززمان بچگی اش او را میدیدم. صورت قشنگش را وقتی بدنیا آمد بخاطر دارم. چشمهایش مثل مخمل بود. مادرش خیلی بیتابی میکرد. پسر زیر بار این واقعیت زننده نمی رفت. این ماجرا، ماجرای بیماری او چندین سال بود که ادامه داشت وما به تلخی آن کم کم خو گرفته بودیم. از بهبودی خبری نبود و سال به سال بازیگران این داستان فرسوده تر از پیش می شدند و ما خسته تر و بی حوصله تر. خصوصاً از دست پسرک کفری بودیم که چرا اینطور جون همه را گرفته و زیر بار مداوا و درمان نمی رود. هر چند که درمانی نبود. اما مسکن که بود. پس چراتن به آن نمی داد.... آنروزسرد ومرموز پاییز همسایه مان را در خیابان دیدم. زجه هایش تکراری بود. بهش تسلی دادم و آرامش کردم. اما نمیدانستم که اینبارناله هایش را با خود به خانه پندار خواهم برد
همان شب خواب دیدم که به یک بیماری دچار شدم که یک درصد مردم به آن دچار می شوند. در خواب از قضا خاله ام نیز همزمان با من دچار همین بیماری شده بود. گویی نوعی اپیدمی بود... خب. به ما گفتند که باید بیاییم و خودمان را معرفی کنیم. گفتند که چاره ای برای این بیماری نیست و ما راه پس و پیش نداریم و خواهیم مرد. در خواب، من، خاله ام و مادربزرگم که بیست سالی است که فوت کرده است، به یک سالن مخصوص بیماران رفتیم که خود را معرفی کنیم. قرار بود که در آنجا طی مراسمی ما را زودتر از موعد بکشند و در تابوت بگذارند. مادربزرگم که در خواب مریض نبود، آمده بود که ما را بدرقه کند
سالن بسیار شیکی بود. ما هم به خودمان رسیده بودیم. آرایش کرده با عطر و پودر و قرو فر رفتیم توی صف. صف افرادی که منتظر بودند که نوبتشان برسد و بمیرند و در تابوتی سفید گذاشته شوند که به سمت کوره ای هدایت می شد. این صف ازطبقۀ بالای سالن مرگ آغاز می شد وطولانی بود. ما میتوانستیم که اجساد را که در تابوت میگذارند ببینیم. اول با اجساد بزرگ شروع کردند. یک غول را که در تابوت جا نمی شد و مثل مجسمه های یونان قدیم بود با تبر شکستند و در تابوت گذاشتند. وقتی این صحنه رقت انگیز را دیدم فاجعه را احساس کردم. انگارآن مجسمه زنده بود و درد میکشید
زمانیکه نوبت به ما رسید از خود پرسیدم که چگونه ما را خواهند کشت. به آخر صف رسیده بودیم. معمولاً در آخر صف دو لیوان آب پرتقال خنک میدادند و من یادم هست که لیوان اولی را با ولع نوشیدم و لیوان دوم را با پشیمانی که چرا اولی را با اون عجله سر کشیدم و آخرین لیوان اب پرتقالی زندگی ام را با چشمان بسته مزه مزه نکردم تا خوب طعم آن را دم مرگ حس کنم.لیوان دومی را کنار گذاشتم تا خاله و مادربزرگم را بغل کنم و خود را برای آرامش پیش از مرگ آماده سازم. یک لحظه فکر کردم که مامان بزرگم چطوری پس از مرگ دختر و نوه اش به خانه بر می گردد. همانطور که مرگ نزدیک و نزدیکتر می شد یکباره به خود گفتم که شاید بشه که زیر بار این مرگ نرفت. شاید بشه که این بیماری را نادیده گرفت

گفتم بگذار با دوستی تماس بگیرم. دوستی که همیشه سراپا شوربود. دوستی وفاداربه انسان. انگار همیشه در اعماق وجودم قایم شده بود. مثل یقین گمشده ام بود. مرا از دوستی با او بر حذر میداشتند. چون همیشه معترض بود. گویی با این دنیا سرناسازگاری داشت. منم او را کم میدیدم. زندگی فرصت دوست نمی داد. چه شد که یکباره گفتم که یک زنگی به او بزنم. یک تماسی بگیرم و ببینم که نظرش چیست... نمیدانم چگونه با او تماس گرفتم. فقط یادم هست که جوابش کوتاه و سریع بود. گفتش: زیر بار نرو. بزن بچاک. خود رو معرفی نکن . خود رو مخفی کن
آرامشم به هم خورد. آشفته شدم. من که خودم را برای قسمت و سرنوشت آماده کرده بودم، پریدم بغل خالم. بی توجه به اندرز دوست یک لحظه احساس آرامش کردم . آرامشی که برای پذیرش مرگ لازم بود. برای پذیرش سرنوشتی که قانون جامعه حکم آن رو صادر کرده بود. از این آرامش احساس غرور کردم. تصور شیرینی که من بر خلاف آنچه که همه می پنداشتند سرکش نیستم .سربزیرو تابع قوانینم و با لاخره درلحظه مرگ هم تسلیم سنت ها هستم. در آن لحظه آرزو داشتم که این "همه" که نمیدانستم چه کسانی هستند از من راضی باشند. اما دیگر دیرشده بود. تردید و ترس بر من غلبه کرده بود
این آشفتگی باعث شد که با ناله از خواب بپرم. تلفن موبایل روی سرتختی را روشن کردم. ساعت حدود 3 بعد از نصف شب بود. کور مال کور مال آمدم بالا. کامپیوتر را باز کردم و ماجرای خوابم رو نوشتم. این مهمل هرزۀ مه آلود رو
اما اونی که تو خواب بود من نبودم. الان که فکر میکنم اون پسرهمسایه ام بود که علارغم آنچه که پزشکان به او میگویند که بیمار است و دیگر خوب نمی شود به روی خودش نیاورده و انگار نه انگار... به شبه زندگی اش ادامه میدهد. خودش را از همه قایم می کند که ولم کنید،” زیر بار قسمت و سرنوشت نمی روم. اون طبیعت ستمگرتون و دنیای پست تونو رو رد می کنم. حکمتون بیخ ریش خودتون." این خواب مثل زندگی پسرک یک کابوس تلخ بود . با این تفاوت که برای من لابد یک نیم ساعتی طول کشید و مرا به ناله انداخت و از پا درآورد . اما برای او یک عمری به درازا کشیده وهنوز او را از پا در نیاورده

این خواب برایم عجیب بود. خواب مادربزرگم که خیلی وقت پیش مرده بود.خواب چین و چروک های صورتش. خواب پسر همسایه که اصلاً در آن حضور نداشت. خواب آن دوست سرکش . اون دیگه از کجا پیدایش شده بود؟ شاید مادربزرگم با ان قیافۀهمیشه جاافتاده اش سمبل قضا و قدر بود و آن دوست نشانی از همان روح لجبازی داشت که در زمان کودکی ام روی سگ بزرگتر ها رو بالا می آورد و من از آن شرمگین بودم و به کودکان سربزیر دیگر حسادت میکردم. هزار و یک احساس و رگۀ ناشناس ، رشته های سایه روشن و زنجیره های نامرئی در ضمیرم، در خوابم آمدند... معجونی بودند ازواقعیات گمشدۀ زندگی... و ابهامی که حقیقت و دروغ روبه هم پیوند میزند و وجدانی که سرگشته است میان ایندو

Thursday 29 September 2011

ونیز زیبایی که از روی شانه توسکا و بلوط پایین می آید

 
ونیز، شهر آب ها و آبراه ها، ملکۀ آدریاتیک، شهر کوچه های تودرتوی سنگ فرش، بر روی پایه های درخت بلوط و کاج، و برشالودۀ باتلاقی ناپایدار نشست می کند. مردم ونیز اما بی اعتنا به پیشروی آدریاتیک، با چکمه های ضد آبشان ناباورانه و بی اعتنا به دو واقعیت زندگی ونیزی خود خو گرفته اند. یکی واقعیت آب که با آن محتاط و فروتنند و دیگری واقعیت خاک که در آن گستاخ و بی پروا به جشن و پایکوبی با ماسک هایی رویایی و لباس هایی زرین مشغول. آنان در این میان در جستجوی رازی نهفته اند. معمایی میان گذشته و حال، میان رویا و واقعیت. معمای ونیز.آنان اندیشناک بر این گمانند که: نه،نه، ونیز ما به زیر آب نمی رود. اما می دانند که به خاک هم اعتمادی نیست.
ساختمان شهر ونیز بر روی پایه های در آب غوطه وری بنا شده است که پس از گذشتن از لایه های نرم شنی و ماسه ای بر لایه های سخت تر خاک رس فشرده، شمع کوب شده، و جریان ثابت آب غنی از مواد معدنی، این پایه های چوبین را بدور از فرسایش هوا درخود امان داده است و بدینگونه این پایه های چوبین به ساختاری شبه سنگ و پر استحکام مبدل گشته است.
پس از تخریب عظیم درختان جنگلی در غرب اسلوونی و جنوب مونته نگرو و بخش اروپایی روسیه، مقادیر عظیمی از تنه های درخت توسکا به ونیز آورده شد. گیاهی خزان کننده که با باد گرد افشانی می کند و در مانداب های مرطوب می روید. در پاییز سفید رنگ، پس از برش قرمز و در نهایت به رنگ صورتی روشن در می آید. توسکا به معنی توسه و رازدار، اسرار بنای شهر ونیز را درموجودیت افسانه ای خود نهفته است.
رطوبت بالا، جابجایی بستر لایه های شنی، باران های سیل آسا، خسارت ناشی از بالا آمدن آب رودخانه ها، ونیز را همواره در آب فرو برده است. آب که از کهن، فونداسیون شهر را از مجاورت با هوا باز می داشت و آن را از پوسیدگی حفظ می نمود، حال با  گرم شدن زمین به عامل نابودی شهر مبدل شده است و هزینه های گزافی را برای ایجاد سد ها و آب بند های عظیم به ونیز تحمیل نموده است.
عدم توانایی در کنترل سیاست های ضروری محیط زیستی به تشدید گرم شدن زمین و افزایش سطح آب دریا های آزاد می انجامد و برای ونیز نیز عواقب فاجعه آمیزی را ببار خواهد آورد. هوا آلوده تر، زمین گرم تر، سطح آب بالاتر وشهر لجبازتر می شود.
اما ونیز شهر آینه ها و بلورها از آینده تلخ سخن نمیگوید و همچنان مراسم عروسی و سوگواری را روی "گاندولا" قایقی با کفی صاف و  پارویی تک برگزار می کند. مردم شهر شناور، نگرانی خود را بزیر ماسک های پر زرق و برق و رویایی پنهان کرده اند. ماسک هایی جادویی با نگاه هایی اسرار آمیز و با چهره های مغرور و مات. آنها ازاشراف گرفته تا مردمان ساده شهر را به فانتزی فراموشی دعوت می کنند. آکروبات بازان حرکات مهیج خود را به نمایش میگذارند. شعبده بازان ترفند میزنند. جشن و سرور غوغا میکند. شهر درپیچش ابریشم میرقصد و مجسمۀ بالدار "سنت مارک" شاهد این بی خیالی تاریخی است.
 

 



Tuesday 27 September 2011

چشم های تر سی و سه پل


آیا مشکلات محیط زیستی و تخریب میراث فرهنگی اصفهان پرونده ای است که تنها مربوط به شهر اصفهان است و یا یک پروندۀ ملی و حتی جهانی است؟ خشکی زاینده رود، ترک 33برداشتن پل و بدنبال آن ریزش پل خواجو و پل شهرستان، آه از نهاد مردم اصفهان برآورده است.
در مقاطعی از تاریخ 400 سالۀ 33 پل، جشن نوروز هفت شبانه روز بر روی این پل برپا بود. آن را آیین می بستند. چراغان می کردند. سر پل مراسم گلریزان برپا می داشتند. جشن آبپاشی را ارامنه کنار این پل می گرفتند. بزرگان، شعرا و مردم شهر در مجاورتش اجتماع می کردند. حال این دستۀ گل معماری، شاهکار پل سازی ایران و جهان با ترک های ریز و درشت نشست کرده است. بسیاری از  کارشناسان و دوستداران میراث فرهنگی، وقتی که مسیر عبور قطار زیرزمینی از خیابان چهارباغ اعلام شد احتمال نشست پل را پیش بینی کردند. اما این هشدار ها نادیده گرفته شد و فاجعۀ گسترش شهراز اینجا آغاز شد.
سخنگوی شورای شهر اصفهان استفاده از مصالح نامناسب برای مرمت پل در زمان شاه را مسبب اصلی ریزش پل دانست. سازمان نوسازی و بهسازی اصفهان از اساس منکر ترک پل شد. قانون پنداران از بیخ وبن سوء مدیریت را تکذیب کردند. برای رسانه ها و دلسوزان میراث فرهنگی پاسخگویی نبود. اطلاع رسانی ضعیف و اخبار مربوط به آن ناشفاف بود. عبور مترو و تکانه های لرزانندۀ آن از یک طرف و عملیات حفاری تونل و اشتباه در محاسبات فنی و اجرایی آن از طرف دیگر 33 پایه را لرزانید.
حتی مسئولین علت ریزش 33 پل را به خشکی زاینده رود نسبت دادند. گویی که مشکلات زاینده رود به مدیرت شهرداری اصفهان باز نمی گردد. بی توجهی مسئولان و عدم توانایی مدیریتی، این رود پیش زاینده را به کویر مرکزی ایران تبدیل کرده است. خشک سالی به سبب ناتمام ماندن طرح های آب رسانی تشدید شده است. بوی تعفن ناشی از ماهیان از بی آبی جان داده، برای رهگذر 33 پل مشمئزکننده است.
 33 پل ترک برداشته، بر روی زاینده رودی که لب های تشنه اش د رانتظار آب است، چشم انداز محزونی است که نگاه گردشگران اصفهان با آن بیگانه است. در تاریخ ما 33پل را پل اللهوردی خان، پل جلفا، پل چشمه هم نامیده اند. بگذارید عنوان های تازۀ دیگری نیز بدان اضافه گردد. نام هایی نظیر، پل به گل نشسته، گل قربانی مترو، پل فراموشی میراث فرهنگی، پل آه، پل افسوس...




       

Sunday 25 September 2011

بازگشت شهرزاد



سالیان خیلی خیلی دور، ریمسکی کرساکف شهرزاد را با گنجینه ای از قصه هایش با خود به دیارفانتزی شرقی اپوس ها و سوئیت ها برد و کامکارها شهرزاد را دوباره با تارو کمانچه، عود و سنتور به ایران بازگرداندند.

شهرزادی که قصه گوی سلطان خشم بود، با حکایات، شهریاررا هزار و یک شب سرمست و سر خوش افسانه ها نمود تا زهر کین را درمان کند. از هیچ نغمه ای فروگذار نکرد. نه از داستان دریا و کشتی سند باد، نه از سرگذشت عشق شاهزادۀ جوان و نه از رقص کنیزکان وجشن بغداد. قصه هایش، قصه ای در دل قصه ای دیگر بود که قصه بهانۀ بودن است.
تم شهرزاد که صدای ظریفش را با نوای امواج دریا به هنگام قصه گویی در آمیخته است، پایان داستان ناشنیده را به فردا نوید میدهد تا دل سنگ سلطان را به رقت آرد. طنین پایانی سوئیت شهرزاد آرام و اطمینان بخش است. کینۀ شاه به محبت دگرگون میشود و زمزمۀ عشق سلطان، پیروزی شهرزاد را گواهی می دهد.

Wednesday 14 September 2011

رودها گریه کنید تا دریاچه ارومیه نمیرد


سه نگاه به ارومیه

میهنم کجاست؟
آنجا قلب من است!



 
دیدگاه فعالین محیط زیست
1- "دریاچۀ ارومیه وزنۀ تعادلی برای محیط اکولوژیک غرب ایران است که با خشک شدن آن، شرایط مناسبی که ارومیه برای کشاورزی و حتی رشد آن دارد از بین می رود. بادهای فرسایشی که نابود کننده کشاورزی است افزون می شوند."
2-  "افزایش بی رویه اراضی کشاورزی بدون در نظرگرفتن منابع جدید آب، به حفر چاه های مجاز و غیر مجاز منجر شد که خود موجب کاهش سطح آب های زیرزمینی می شود. این سفره های آب، منبع تغذیۀ دریاچه است و حال با مکنده های موتور آب زیر زمینی، آب شور و شیرین مخلوط شده و بر کیفیت آبیاری زمین های زراعی منطقه تأثیرات منفی داشته است . در ضمن، افزایش سد ها و بستن رودخانه های ورودی به دریاچه موجب کاهش حجم آب و بروز بحران محیط زیستی کنونی است."

دیدگاه مسئولین

1- "خشک شدن دریاچۀ ارومیه ناشی از عوامل طبیعی، پدیدۀ خشکسالی و جهان گرمایی است. یعنی تغییرات اقلیمی و گرمایش زمین."
2- " تغییرات اکوسیستم ها، مشکلات جهانی کمبود آب و تغییرات الگوی بارش در منطقه عامل اصلی خشکی دریاچۀ ارومیه است."
3- " برخی ها درپی تشویش اذهان عمومی اند. سدها، 5 تا 10 درصد در خشك شدن دریاچه ارومیه تاثیرگذارند و نه بیشتر و این امر نباید با هیاهو و جنجال همراه شود چرا كه این امر تنها به كاهش كارایی و پتانسیل اجرایی منجر می شود."
 
دیدگاه مردم اورمیه
1-  "اوروم گلی سوسوز دی، آذربایجان اویانماسا اوتوزدی..."
(دریاچۀ ارومیه تشنه است، آذربایجان بیدار نشه باخته است.)
2- "اورمو گولو جان وریر ، سدلری سیندیرین..."
(دریاچۀ ارومیه می میرد، سد ها را باز کنید.)
3- "رودها گریه کنید تا دریاچه ارومیه نمیرد.... گریه کنید تا اشکتان سیلاب شود... گریه کنید تا دریاچه ارومیه خشک نشود... دریاچه ارومیه زنده خواهد ماند. او تنها نیست... ما هستیم تا او زنده بماند... با اشک چشمانمان او را سیراب و پر خواهیم کرد."

این سه دیدگاه از کجا برمی خیزد؟ اولی، دیدگاه فعالین محیط زیست با نگاهی اکولوژیک و سبز، به حق نگران بر هم خوردن تعادل اکوسیستم هاست. دومین نگاه، دیدگاه مسئولین در جستجوی پاسخی است در پی آرام کردن آنها که نگران از میان رفتن تعادل اکولوژیکی اند.
و سومی، سوز دل مردمی است که دیگر به هیچ حرف و سخنی حتی اگر منطقی باشد اما از دهان مسئولین بیرون بیآید باور ندارند. به همین دلیل است که حرف سومی ها، حتی اگر بار علمی و منطقی آن هم کم باشد، به دل همه نشسته است:
                                             "با اشک چشمانمان او را سیراب و پر خواهیم کرد"



 
                                   

Saturday 27 August 2011

حرف های ژان شاردن از اصفهان و میدان نقش جهان


 
اصفهان ، چه روزگاری را از سرگذرانده است! شهر بعد از انقراض سلجوقیان و خوارزمشاهیان در حملۀ مغول آسیب فراوان دید و در زمان تیموریان پس از قتل عام هفتاد هزار نفر اصفهانی و غارت شهر توسط امیر تیمور گورکانی دیگر به سختی می شد موجودیتی برای آن قائل شد. اما اصفهان شهر جان سختی بود. شهر که بازیچۀ دست قدرتمندان و حکمرانان بود، در زمان شاه عباس صفوی از جاه طلبی حاکم آن بهره جست. حاکمی که می خواست افتخارات اصفهان را ازآن نسل و سلسله خویش سازد. شاه عباس صفوی بهترین معماران را برگزید تا شهری را به نهایت کمال وعظمت بنا کنند. خواست و اصرار در ایجاد یک مرکزیت سیاسی، اصفهان را در صنعت رونق داد و شهر به آیینه قدرت و شکوه  صفویان مبدل شد وبتدریج ادبا، فضلا و دوستداران هنر در آن مکان زمینه حضور و پیشرفت یافتند. خیابان های اصفهان به مانند عباس آباد یا تبریز نو، جلفا، چهار سوق شیرازی و شمس آباد از نقاط مهم و خیابان چهارباغ محور اصلی شهر به شمار می رفتند. میدان و مسجد شاه و مسجد شیخ لطف الله طراحی شدند و ساختمان های بی نظیری در مجاورت میدان شاه قرار گرفتند. در زمان شاه عباس ثانی عمارت چهل ستون، پل خواجو، باغ طاووس خانم و باغ قوش، سنگ بست چهارباغ و تالار جلوی عالی قاپو ساخته شدند.

سیاحان اورپایی به مانند پیتردولاواله، ژان شاردن، از اصفهان بسیار نوشته و نقل کرده اند. شاردن سیاح اروپایی شیفته اصفهان بود. او نوشت: "اصفهان در آسیا همان عظمتی را دارد که لندن در اورپا". او و دیگر سیاحان اروپایی در مورد میدان نقش جهان نوشتند که:" این میدان حیرت آور است. شکل میدان مستطیل، دور تا دور آن رف های دو طبقۀ طاقدار تعبیه شده اند. فضای فوقانی به اطاق های کوچکی تقسیم شده که به عنوان اطاق خواب به غریبه ها و یا حتی فاحشه ها کرایه داده می شود. طبقۀ زیرین آن معبر پیاده است. اما بیشتر به عنوان هجره های بزرگ و وسیع برای خرده فروشان و پیشه ورانی که انواع و اقسام کالاها  را می سازند و می فروشند مورداستفاده قرار می گیرد. در کنار مسجد شیخ لطف الله کسانی پیدا میشوند که کار های نمایشی میکنند و با دریافت چند شاهی بلافاصله دست به کار شده و صحنه هایی از جنگ را نمایش می گذارند. حجره های هم آهنگ و طارمی های زیبا جلوۀ بسیاری به میدان داده اند. عالی قاپو میدرخشد و در فاصلۀ کمی از آن، سردرهشتی به سمت حرمسرا می رود. طرف غرب میدان به دروازه هایی منتهی میشود که یکی باغی است که مبحس بزرگ صفوی است. دو دروازۀ دیگر متعلق به عالی قاپواست  و یک دروازۀ هم توپخانه. بقیۀ  دروازه ها به سمت بازار جلفا است."

اصفهان همچنان رو به آبادی بود تا اینکه حملۀ اشرف افغان رخ داد. اشغالگران دستور دادند که برج و باروی جدیدی در داخل باروی قدیم بسازند تا از انتقام و حمله مصون باشند. با انتقال پایتخت از اصفهان به شیراز در زمان کریم خان زند زوال اصفهان که پس از سقوط آن رخ داده بود باز هم ادامه یافت. پس از آن نیزعدم توجه حکمرانان کم کم وسیله انحطاط آن را پدید آورد. اصفهان گذار پردردی در تاریخ ما ایرانیان داشته است.

و زاینده رود در طول این سال ها همواره در کنار اصفهان جنگیده و همیشه از مهمترین دغدغۀ های شهروندانش بوده است. زاینده رود در همه دوران های تاریخ خیال زایش و رویای آب داشته و  صدای رود و انعکاس نور برروی آن به مانند گفتگوی خاطره ها در کنار پل عادت و سنت اصفهانی ها بوده است. ازآن زمانی که شیخ بهایی  طومار تقسیم آب زاینده رود را طراحی کرد، ازآن دوره که اصفهانی ها تلاش کردند تا برای تقسیم عادلانۀ آب، جریان آن را به 33 سهم کلی بخش کنند و با طراحی 12 نهر آن را میان کشاورزان بطور منصفانه ای تقسیم کنند تا حالا که مشکلات محیط زیستی و خشکی بیداد می کند و مانع زندگی عادی و چرخش اموراست نبردی جریان دارد که در آن شهر، رود و مردم با هم هم پا و هم رزمند وسرنوشت شان در طول قرون به سختی در هم تنیده شده است.



.