Thursday 22 December 2016

خاطرات خانه متروک


فتومونتاژ و یا فتوکلاژ یک نوع هنر ترکیبی است که در آن عکاس تصاویر را می برد، می چیند و می چسباند، تصاویری که گاه با هم تداخل می کنند و در هر صورت ترکیب می شوند و حاصل آن آمیختگی، یک تصویر نهایی است که بدون چاک و درز، چاله حقایق را پر کرده و بیننده را به یک مفهوم نسبی هدایت می کند. آن مفهوم خود را در ذهن عکاس صیقل می دهد و برای دستیابی به سخن پایانی اش از نرم افزار های متعددی بهره می گیرد. "ادوب فتوشاپ" یکی از آن نرم افزار هاست که پیش از اینکه در فرمت های دیجیتالی کاربرد داشته باشد، از آن برای ویرایش ساده عکس و چاپ آن بر روی کاغذ استفاده می شد. بعد ها این گونه نرم افزار ها نظیر فتوشاپ بواسطه رشد علم کامپیوتربه پردازشگران پیچیده و پرتوان گرافیکی تبدیل شدند و استفاده دیجیتالی از آنان بطور گسترده آغاز شد.
معین شافعی فارغ التحصیل رشته فیلمسازی، فیلم برداری و عکاسی به تجربیات شاخصی درهنر فتومونتاژ دست یافته و یک گرافیست حرفه ای است. کارهایش به سمت سورئالیسم، گریز از واقعیت و بکارگیری ضمیر ناخودآگاه و رویا گرایش دارند و آنچه بسیار در کارهای فتو مونتاژ های ایرانی مشاهده می گردد، در کار او هم هست و آن بازگشت فراواقع گرایانه ای است به سده پیشین. جلوه های زندگی اشرافی قاجاری که بدون قیل و قال غرب طلبی موجودیت نداشت و موجبات انحطاط فرهنگی نسل های پس از خود را فراهم آورد، از فضای بعد از انقلاب 57 بیگانه و برای نسل جوان ما پر از رمز و رازاست. رنگ های گزینشی این هنرمند جوان برای سورئال های قاجاری اش، خاکستری و آبی اند و  خلسه و نهفتگی اسرارآمیز گذشته مسکوت و خاموش را دو چندان می نمایند. نمایشگاه کارهای معین شافعی در گالری شیرین در تابستان امسال برگزارشد. نام هنرمند را هنوز در خاطر داشتم و با کمی جستجو عکس های نمایشگاهش را که با مصاحبه ای کوتاه از او منتشر شده بود، پیدا کردم. به گفته او تزیینات و هنر دوره قاجاربسیاربی نظیر و چشم گیرند که من در این مورد با اوکاملاً هم نظرم.

  معین شافعی داستان شکل گیری نمایشگاهش را چنین بازگو می کند:
 "این نمایشگاه حاصل همکاری یک ساله من با گروه فیلممستند "خاطرات خانه متروک" در مقام دستیار کارگردان است. برای این فیلم که درباره حوادث دوران جنگ جهانی اول در ایران است، من تحقیقات بسیاری انجام دادم، در مسیر این تحقیقات به داستانهایی از دوران قاجار برخوردم که هر یک از آنها در ذهنم یکی از تصاویری که اکنون در گالری شیرین میبینید را پدید آورد. روی این داستانها و تصاویر فکر کردم و پس از تهیه متریالهای لازم در کامپیوتر آنها را به فوتومونتاژ تبدیل کردم. این عکسها از آرشیو عکسهای قاجاری به علاوه عکاسیهای من از مناظر طبیعی یا مدلها تشکیل شده اند. در واقع هر چیزی که در این عکسها سیاه و سفید است از آرشیو عکسهای قاجاری تهیه شده است و بخشهای رنگی عکاسی خود من هستند. من ایده این مجموعه را برای آقای سیروس سعدوندیان که تاریخشناس هستند فرستادم و ایشان با توجه به تصاویر، برداشت آزاد خود را با استناد به تاریخ و آگاهی تاریخی که داشتند به شکل متنهایی نوشتند. این متن ها در ابتدا با زبان دوران قاجار و بسیار طولانی نوشته شده بودند اما من از آقای سعدوندیان درخواستم کردم که آنها را به شکل سادهتر و کوتاه بنویسند که برای مخاطبان گالری خواندن آنها جذابتر باشد. من مدت بسیاری است که در زمینه فوتو مونتاژ فعالیت دارم و فضای همه آثارم نیز سوررئال هستند، زمانی که به ایده داستانهای قاجاری رسیدم آنها را با فضاهای عجیب و غریبی که در ذهن داشتم ترکیب کردم. اینکه چرا بعضی از آنها تلخ و چرا دیگری شیرین است به پروسه تحقیقاتی من بازمیگردد، اما فضای سوررئال آثار در همه کارهای من وجود دارد. یکی از خصوصیاتی که دوره قاجار دارد و به جذابیت اینکارها نیز افزوده، این است که در این دوره هنرها، تزئینات و نقاشی و طراحی لباسها بسیار چشم‏گیرند. این آثار بسیار ناب و اصیل هستند و دخل و تصرف فرهنگهای دیگر نیز در آنها بسیار کم است. به همین دلیل و با توجه به این نکته استفاده از طرحها در کارهای من مشابه استفاده ابزاری از طرحهای قاجاری است که این روزها فراوان هستند."






Sunday 6 November 2016

عکسی از مریم زندی


خشک کردن فلفل در نیشابور

تولید و کاشت فلفل به دلیل واردات بی رویه و غیرکارشناسی کاهش قابل ملاحظه ای داشته که موجب دلسردی شدید کشاورزان و تولید کنندگان داخلی شده است. البته فلفل وارداتی هیچگاه مرغوبیت فلفل ایرانی را نداشت. جدا از بحث فشار های اقتصادی به این محصول، شیوه خشک کردن آن در ایران به آیین گذشتگان ما باز می گردد. پهن کردن فلفل ها بر روی تپه ها و دشت های خراسان در ماه های شهریور و مهر مناظر بسیار زیبایی را خلق می کند که گویی بیننده در مقابل یک دشت پرشقایق سرخ ایستاده و فریفته طبیعت وحشی آن گردیده است! اما این شیوه سنتی خشک کردن فلفل، مهارت ویژه ای را نیز می طلبد که در طول سالها در میان روستائیان رواج یافته و بکاربرده شده است. آنان برای خشک کردن محصول، فلفل ها را با تناوب زمانی متناسب در زیر آقتاب می خوابانند که هم رنگ فلفل ها تغییر نکند و هم درصد تندی آنها حفظ شود. ماندن طولانی فلفل ها در مقابل تابش مستقیم نور خورشید موجب تخریبشان می شود و در سایه ماندن زیاد نیز پروسه خشک شدن را به تعویق می اندازد.
در تصویر دوربین خانم مریم زندی عکاس معروف ایرانی و دبیر انجمن عکاسان ایران، فلفل های پهن شده در دشت های نیشابور را نشانه گرفته است.






Monday 31 October 2016

زیبااندیشان


آن روز آفتابی بود. روز خداحافظی اش. روز وداع با کیارستمی. استاد نیز آمد، مثل همه مردم ساده و بی ریا آمد. نه سخنرانی کرد و نه حرفی زد. فقط آمد که با مردم باشد. گمان بردند که استاد کدکنی از عکس گرفتن تمرد کند. اما او راحت در کنار تصویر کیارستمی  ایستاد و گذاشت تا اورا ثبت کنند.
عکاس: ناشناسی سوگوار

Sunday 23 October 2016

رویای مهتاب

                          

           

کلر دلون، دبوسی

کلردلون به زبان فرانسه به معنی مهتاب، نام قطعه ای است از یکی از سویت های کلود دبوسی. با مروری به تاریخ امپرسیونیسم در موسیقی بد نیست از راول و دبوسی پایه گذاران این سبک در موسیقی معاصر یاد کنیم. گرچه سبک امپرسیونسیم ابتدا در نقاشی همان دوره یعنی قرن نوزدهم شکل گرفت. اما بتدریج رد پای خود را در موسیقی نیز به جای گذاشت. موسیقی امپرسیونسیم دبوسی از سبک رئالیسم دور شد. آکوردها مبهم نواخته شدند. نوا به سادگی و انتزاع گرایش پیدا کرد و کلیات بر جزئیات برتری یافت. هرچه بتهوون احساس صدا را با صراحت بیان و با قاطعیت القا کرد، دبوسی انسان را به رویا دعوت نمود و وهم و پندار و خیال را بر خلوص رک گویی بی آمیخته ملودی ها ترجیح داد. مثل همین قطعه کلردلون که بخش سوم یکی از سویت های دبوسی است.

می شنوید؟ آیا کلر دلون شما را به رویا فرو نمی برد؟


  



غوغای سه ضربی زنبورها


                     

والسی از النی کاریندرو

حتما نام خانم النی کاریندرو را شنیده اید. او آهنگساز پرکار یونانی است که برای بسیاری از فیلم های زیبای تئو آنجلو پولوس کارگردان نامدار یونان، آهنگ متن فیلم ساخته است.  این دو هنرمند در هشت فیلم با هم همکاری کردند. آمیختگی صحنه های شاعرانه آنجلو پولوس و موسیقی دل انگیز النی کاریندرو، در نمایاندن تقابل انسان با طبیعت زیبا بس تأثیرگذارند و رویاروئی بشر با قوانین تحمیل شده جامعه که بر دوشش نهاده شده و طاقتش را به سر رسانده را، بی آلایش و بی حاشیه به نمایش می گذارند. ازجمله در فیلم "زنبوززن"، با شرکت مارچلو ماسترویانی که محصول مشترک یونان و ایتالیاست. متاسفانه این فیلم به زبان انگلیسی در یوتیوب موجود نیست. اما کاربرد ملودی های خانم النی کاریندرو را به ویژه در صحنه آخر فیلم که "زنبورزن"  کندوهای  زنبوران را شکسته و ویران می کند میتوان دید. آنجا که زنبوران از کندو ها رها شده، پرواز می کنند و با سه ضرب والس کاریندرو در ولوله و غوغای خویش به رقص در می آیند.






Monday 3 October 2016

میچل الیا کمال- روشنایی در بابل


این گروه در سال 2012 در مطبوعات غربی با عنوان برپا کنندگان جشن سنت جهان وطنی از استانبول تا جامعه یهودیت سفاردی و آواگران موسیقی نواحی مدیترانه شرقی تجلیل شدند. پروژه موسیقی شان تلفیقی بود از ملودی ها و ساز های اقوام و فرهنگ های گوناگون دریای میانه. خواننده شان "میچل الیا کمال" زنی است اسرائیلی از تبار ایرانی. سنتورزنشان ترک زبان است، گیتاریست فرانسوی. یاران و همراهانشان از مناطق مختلف آسیایی گرد هم آمده اند. جوانند و پرشور. نوا و آوایی دارند با طعم شیرین خیال. در راه شرق میانه اند و فراتر از آن!
 خانواده "میچل الیا کمال"، خواننده زن گروه، اصفهانی اند و پس از انقلاب 57 به شهرتل آویواسرائیل مهاجرت کرده و در آنجا ساکن شده اند. به گفته " میچل" او با زبان فارسی و بو و مزه غذای ایرانی بزرگ شده است. بگذریم که چه شد که سرانجام این زن جوان با دو مرد نوازنده، هسته اصلی گروه را تشکیل و تن به سفری طولانی داد. اما آنچه که در کارشان تازگی دارد و جای اشاره، اینکه تمام اشعار ترانه هایشان به زبان انگلیسی برگردانده شده  و در سایت گروه موجود می باشد.
تاریخ سفاردی ها به یهودیان اسپانیایی اطلاق میشود که با آغاز انکزیسیون زیر فشار های کلیسا مجبور به ترک اسپانیا و به مهاجرین آواره اروپایی مبدل شدند. بسیاری از آنان به  کشور پرتغال مهاجرت کردند و در آنجا تحت تبعیض و فشار قرار گرفتند. این دسته از یهودیان موسیقی سفاردی را به وجود آورند که دارای گویش های لادینوی یهودی- اسپانیایی است و با  آوای عبری، ترکی و یونانی در آمیخته و به ویژه متأثر از موسیقی منطقۀ مدیترانه شرقی است.
از معنای کلام ترانه های گروه "روشنایی در بابل" بر می آید که این گروه موسیقی برای جهانی پر تنوع و آزاد می خواند. برای صلح و برای روشنایی.


                                                                                                                                                                                           

Sunday 25 September 2016

زار زار" لاله زار"


بگذار تا بگریم، کز سنگ ناله خیزد از این همه ویرانی

روزنامه انتخاب مدتی است با یک ابتکار خوب، عکس های قدیمی را منتشر می کند اما متاسفانه توضیح کافی درباره این عکسها نمی نویسد. درباره این عکس هم فقط نوشته که "هجوم مردم تهران برای دیدن فیلم در سال 1337" !
چه فیلمی؟ کدام سینمای لاله زار؟ بر سر آن سینما چه آمده؟ مستند به چه منبعی این عکس مربوط به دیدن یک فیلم است؟ در کدام نشریه وقت منتشر شده، آنه هم در سال 37 که اوج اقتدار حکومت نظامی کودتای 28 مرداد است!
متاسفانه انتخاب زحمت پیدا کردن این سئوالات را به خودش نداده و به شیوه مضحک اطلاع رسانی ما ایرانی ها روی فیسبوک و دیگر شبکه های اجتماعی عکس منتشر می کند و کلی سئوال را برای بیننده و خواننده باقی می گذارد.

لاله زار در روزگاری که این عکس از زمان منتشر شده، مهم ترین مرکز تئاتر و سینمای ایران بود. سینما رکس، سینما خورشید، فردوسی، سینما شهرزاد و خیلی از سینما های معروف دیگر همه دراین خیابان بودند که کم کم از رونق افتادند و یکی پس از دیگری تعطیل شده و بتدریج به انبار کالا مبدل گردیدند. صاحبان سینما های قدیمی از شهرداری تهران مجوز تغییر کاربری درخواست کردند. اما با توجه به عوارض و مالیات سنگین شهرداری بر جایگزین کردن کاربرد جدید ساختمان، این مجوزها نان و آب و چاره برای مال باختگان لاله زار نشد. پاساژسازان بزرگ  و مالکان ثروتمند پروژه های سود آور تجاری این ساختمان های متروکه را برای سرمایه گذاری با پول های مفت، لقمه چربی یافتند و دندان ها را تیز کردند. البته این سرمایه گذاران، بخش ویژه ای از بازارساخت و ساز را تشکیل می دهند و ازمیدان عمل و آزادی های ویژه ای برخوردارند که سرمایه داران کوچک داخلی قابل رقابت با آنان نیستند. همین ها هستند که امروز لاله زار را به مرکز فروش لوازم الکتریکی تبدیل کرده اند. سیم و کابل و لوستر و آیفون تصویری می خواهید؟ تشریف ببرید به لاله زاردیجیتالی خودمان که مملو از دکان های تو در تو و به هم چسبیده الکتریکی شده است.

تاریخ کشیده شدن خیابان لاله زار به حکومت ناصرالدین شاه باز می گردد. او پس از بازگشت از فرنگ آرزوی خیابانی را داشت چون شانزه لیزه پاریس.

گراند هتل در لاله زار از قدیمی ترین هتل های ایران که زمانی در آن قمرالمولک وزیری به روی صحنه رفت و در دورانی محل اجرای نمایش های میرزاده عشقی و شعرخوانی عارف شد، از آثار معماری اواخر دروه قاجاریه به شمار میرود. پس از قاجار، در دوران رضا شاه در معماری لاله زار تاثیرات هنر ساخت مدرن غربی کاملا مشهود شد. ساختمان هتل لاله که وارطان هوانسیان آرشیکت نوگرای ارمنی طراحی آن را در اواخر حکومت رضاشاه بعهده گرفت، نمونه بارز این تأثیرات به شمار می رود. در دوران پهلوی لاله زار جایگاه اصلی سینما و تئاتر شد و نه تنها پاتوق های هنری و نمایشی بلکه سایر اصناف نیز شد که لاله زار را مکان مناسبی برای فعالیت و رشد صنفی خود یافتند. صاحبان جراید در لاله زار دفاتر خود را تأسیس کردند. دفتر مجله صبا و روزنامه باختر در این خیابان پا گرفت. حتی روزنامه کیهان هم در لاله زاردفتر داشت. پارچه فروشان و بنگاه های تولیدی لباس مراکز خود را در این مکان ایجاد کردند. خیاط ها، تریکوبافان و سری دوزان درلاله زار مغازه زدند و خیابان آن محل گذار زنان و مردان شیک پوش و آلامد شد.

اما دوران زوال لاله زار، نه از پس از انقلاب که از دهه چهل  آغاز شد و بتدریج کیفیت برنامه های هنری در آن تنزل یافت و لاله زار به محل اجرای موسیقی و تئاتر های عامیانه  شد. فعالیت خوانندگان و رقاصانی چون مهوش و آفت برچسب "هنر کوچه بازاری" را بر پیشانی لاله زار حک کرد. صنف تولیدکنندگان لباس و طراحان مد نیز نتوانستند پا به پای فروشندگان کالا های الکتریکی فعالیت خود را در لاله زار تثبیت کنند. پاتوق های فرهنگی و دفاتر روزنامه نگاران از لاله زار اسباب کشی کرده و سینما و تئاتر هم با لاله زار خداحافظی کرد. برخی می گویند این روند می بایست پیش بینی می شد و اضمحلال لاله زار غیر قابل اجتناب بود چرا که مردم ترجیح می دهند به محلات سهل الوصول و پارکینگ دار بروند. اما آیا در سایر نقاط جهان شهرسازان با روند تنزلی و افول مراکز شلوغ قدیمی و فاقد پارکینگ  چگونه برخورد می کنند که ما کرده ایم؟ آیا این مشکل مختص به شهر تهران است و یا در سایر نقاط جهان و بهتر بگویم در همه شهر های بزرگ نیز با این پدیده روبرو ایم؟ مگر درمحله مونمارتر پاریس و یا میدان ترافالگار لندن  که بسیار شلوغ و پر توریست هستند جای پارک ماشین پیدا می شود؟ مگر شهر ونیز در ایتالیا و یا شهر رودس یونان و  صد ها محلات توریستی پر بازدید دنیا، منطقه عابر پیاده نمی باشد و آیا قدم زنی نوستالژیک برای رسیدن به ساختمان ها و مراکز دیدنی این محلات، از جاذبه های مهم گردشگردی آنان به شمار نمی رود؟ چرا لاله زار ما زار می زند و گورستان تئاتر و سینما شده است و حتی در شرایط کنونی پارکینگ های قدیمی لاله زار را نیز تخریب می کنند که به جای آن پاساژ بسازند؟ چرا کاربری تجاری و اصل سود مبنای شهرسازی در لاله زار شد و چرا ارزش های فرهنگی و هنری لاله زار بدین سادگی فراموش شدند؟

در شهرسازی مدرن برای مناطقی که بار فرهنگی و تاریخی قدیمی دارند، تقویت پیاده راهها و فضا سازی معابر عمومی چیز عجیب و غریبی نیست. لاله زار می بایست به منطقه عابر پیاده مبدل می شد و کانون های نمایشی و فرهنگی آن که حالا تعطیل شده اند تقویت می گردید. طراحان مد و پارچه که بواسطه فعالیت خلاق هنری شان نسبت به صنف فروشندگان لوازم الکتریکی به بافت اجتماعی لاله راز نزدیک تر بودند، مورد حمایت قرار می گرفتند. بجز مواقع اضطراری، حذف ترافیک سواره  نه یک فاجعه بود که موجب کاهش آلودگی هوا، مزاحمت های صوتی و مشکلات محیط زیستی می گردید. لاله زار می بایست گشتگاه پیاده رو ها می شد که با جذب مردم از سایر نقاط شهر و کشاندن توریست از نواحی دورتر، رونق کسب و کار و تجارت محلی ساکنین آن را فراهم می کرد. این سیاست، آرامش، امنیت و راحتی را برای  رهگذران به ارمغان آورده، از بافت تاریخی لاله زار پاسداری می کرد و زمینه های رشد اجتماعی وفرهنگی اش را محفوظ می داشت.خلاصه آنکه کاری که در سایرشهرهای بزرگ جهان برای نقاط  مشابه این گونه محلات تاریخی- فرهنگی شد، در لاله زارما نشد.

                      

Sunday 4 September 2016

آبی بی آب

 
مردم شیرازتکه پارچه های آبی رنگ را بصورت کلاژ به هم دوختند  و پروژه کم آب هنر محیطی را روی بستر خشک رودخانه شیراز برگزارکردند. نکته مهم در این پروژه این بود که مردم خودشان این تکه پارچه ها را به هم دوختند و از هر طیف و قشری که بودند و در این فعالیت دسته جمعی شرکت کردند، توانستند بطور گسترده توجه سایر شهروندان شهر خود شیراز را به موضوع کم آبی، بحران آب و فرهنگ مصرف آن معطوف دارند.

2500 متر تکه پارچه آبی رنگ به هم دوخته شده، رودخانه پر آب شیراز را در زمان های قدیم تداعی می کرد. جلال هاشمی مبتکر این پروژه با ایده های خود به گونه ای ملموس خشکی و بی آبی رودخانه، دغدغه بزرگ مردم شیراز را به نمایش گذاشت. این کار هنری در حد فاصل پل های صفا و نشاط شیرازبه اجرا در آمد.


 



آجر لعابدار مانایی و تغییر و تحولات پست مدرنیسم

منائیان قومی بودند که هشت قرن پیش از میلاد در نزدیکی دریاچه ارومیه زندگی می کردند و دولت آنان سرانجام بدست مادیان از اقوام ایرانی تبار آریایی سرنگون شد. پایتخت سرزمین مانا "زیرتو" نام داشت که بقایای آن در منطقه بوکان،  یکی از شهر های جنوبی استان آذربایجان قرار دارد. این عکس، تصویر یک آجر لعابدار به جا مانده، بازمانده تمدن مانا هاست که از تاریخ شهرنشینی آریایی ها در هزاره نخستین پیش از میلاد مسیح حکایت دارد. این آجر که یک بز بالدار را نشان می هد نماد شهر ایزیرتوست که پس از حفاری های غیرقانونی در سال های پس از انقلاب بخش خصوصی آن را به موزه توکیو فروخت و حال در قسمت شرق باستان این موزه در پایتخت ژاپن نگهداری می شود. مردم بوکان از سردلتنگی و دلسوزی برای نماد مانایی خود آن را در میدان اسکندری سابق و میدان ایزیرتوی فعلی بازسازی کردند. این نماد  که اثر یک هنرمند جوان بوکانی به نام هیمن قهرمانی است چند سال پیش باز دچار تغییر و تحول جدید شد و به آرم جمهوری اسلامی در بالای سر آن مزین گشت. این مونومنت از نگاه سمبوليك شامل عناصري نمادين، آئيني و تاريخي است و ربطی به این آرم  و یا هر آرم جدید دیگری نداشت و ندارد. حتی اگرفرض کنیم که زمان شاه بود و  آرم شاهنشاهی را بالای سر آن اضافه می کردند، باز بی ربط و نامتناسب می شد. این نماد، نماد شهربوکان است و ربطی به هیچ سلسله، دوران و حکومتی جز دوران منائیان باستان و مردمان و ساکنان خود شهر بوکان ندارد.
 
 


Sunday 28 August 2016

موومان رمانس اثر دیمیتری شوستاکویچ


سوئیت خرمگس از دوازده موومان تشکیل شده است که یکی در پی دیگری پس از برقراری اندکی سکوت نواخته می شود. موومان "رمانس" هشتمین بخش از این اثر موسیقی است. این سوئیت برای موسیقی متن فیلم خرمگس (1955 میلادی) محصول اتحاد شوروی ساخته شد که خود بر مبنای رمانی با همین نام، اثر اتل لیلیان وینیچ نویسنده ایرلندی بر روی پرده سینما آمد.
داستان فیلم زمانه ای پرآشوب و متشنج دهه ۱۸۴۰ میلادی ایتالیا، دوران قلع و قمع سربازان ایتالیایی توسط ارتش ناپلئون و سپس اشغال ایتالیا توسط ارتش اتریش را به تصویر می کشاند. کلیسای کاتولیک با نقاب تقدس از اشغالگران حمایت می کند، جنبش مردمی با قساوت و بی رحمی در هم می شکند، فداکاری های میهنی بخشی پرافتخاراز تاریخ استقلال ایتالیا میگردد ومبازرات آزادیخواهانه، اسطوره های ملی و قهرمان های دوران خود را می سازد.
شوستاکویچ که زمانی در غرب چهرۀ خلاق و آفرینندۀ سمفونی ها و کوراتت ها زهی بود، بتدریج نفوذ خود را در میان مردم کشورش و سپس جهانیان از طریق آهنگ متن فیلم و تئاتر روسی گسترش داد. هرچند که این آهنگساز پس از پایان ساخت موسیقی متن یک فیلم، برای شروع کار یک سمفونی و اثر کلاسیک بسیار مشتاق می شد، اما موسیقی سینما را اثری مفید برای سایر ترکیبات ساختاری آهنگسازی اش قلمداد می کرد و آنرا روشی سریع تر و اثربخش برای معرفی آثار خود در میان توده های مردم که با موسیقی کلاسیک نا آشنا بودند تلقی می نمود. ساخت موسیقی فیلم، به مانند خلق یک اثر موسیقی برای داستان یک باله بود که تخیلات موسیقائی شوستاکویچ  را در ذهن او بیدار می کرد و نه تنها عنصری تکمیلی از ساختار فیلم می شد، بلکه بخش جدایی ناپذیری از کل اثر، از داستان پردازی، کارگردانی و سایر تکنیک های تولید آن می گردید.
برخی کارشناسان موسیقی به شباهت این اثر با قطعه مدیتاسیون از اپرای تائیس- اثر ژول ماسنه اشاره می کنند که پیش از این، به داستان آن در وبلاگ پرداخته ام. نکته دیگر اینکه ایتالیای پرشور قرن نوزدهم برای شوستاکویچ آهنگساز انقلابی روس بهانه ای بود تا با الهام از آثار"وردی" و "بلینی" دو آهنگسازسبک رمانتیک ایتالیا، سویت خرمگس را که سرشار از احساسات و عواطف انسانی است، بیافریند.

           







Sunday 7 August 2016

کوچه را آب و جارو کرده ام تا وقتی یارم بیاید گرد و خاکی بلند نشود

 
ایمامیار حسنف نوازنده چیره دست و استاد ساز کمانچه با درک عمیقش از موسیقی سنتی آذربایجان و موسیقی کلاسیک غرب و با دانش گسترده اش از بسیاری از سازهای سنتی به ارائه تنظیمات جدیدی از موسیقی فولکلور پرداخت و نه تنها در جهت حفظ موسیقی ملی آذربایجان کوشش کرد، بلکه آن را به خط مقدم اجرا های نوین موسیقی ملل کشاند و با کسب افتخارات متعدد پلی میان سنت و تکنیک  درهم جوشی فرم ها و سبک های قدیم و جدید کشید. او کرسی جدیدی را در بخش موسیقی دانشگاه استنفورد سانفرانسیسکو  برای تدریس موسیقی محلی آذربایجان تأسیس کرد. "کوچه را آب و جارو کرده ام" ترانه ای است آذری که زمانی رشید بهبودف آن را خواند. حال این ترانه توسط دو چهره منحصر به فرد موسیقی فولکلور آذربایجان :ایمامیار حسنف(کمانچه) و چینگیز سادیکف(پیانو) بازنوازی میشود. چینگیز سادیکف زمانی رشید بهبودف را در ترانه هایش با پیانو همراهی می کرد و از استادان برجسته موسیقی آذربایجان دراتحاد شوروی سابق بشمار می آید.

 
 



Monday 30 May 2016

روایت آلنده از نویسندگی، ترجمه: مازیار معتمدی- نشریه مهر

روایت آلنده از نویسندگی، ترجمه: مازیار معتمدی

 

به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از اچ‌بی‌آر، ایزابل آلنده نخستین رمانش «خانه ارواح» را به عنوان نامه‌ای به پدربزرگ در حال مرگش شکل داد. با وجود اینکه این کتاب در سراسر جهان پرفروش شد، او پیش از اینکه به اندازه‌ای احساس راحتی کند که بخواهد از کار روزانه‌اش استفعا بدهد، یک کتاب موفق دیگر هم نوشت.

 

حالا لیست کتاب‌های او شامل بیش از ۲۰ عنوان از جمله «عاشق ژاپنی» می‌شود که امسال منتشر شد. آنچه در ادامه می‌خوانید گفتگویی است به همین بهانه با این نویسنده؛

 

* شما کار نوشتن تمام کتاب‌‌هایتان را دقیقا در همان تاریخ آغاز نوشتن «خانه ارواح» شروع می‌کنید. چرا؟

 

ابتدا به خاطر خرافات بود؛ چون کتاب اول خیلی خوش‌شانس بود. حالا به خاطر نظم است. من زندگی شلوغی دارم برای همین باید چند ماه از سال را نگه دارم که برای خودم باشد. به زمان و سکوت نیاز دارم وگرنه هرگز نمی‌توانم بنویسم. تاریخ شروع داشتن برای من و همه افراد اطرافم خوب است. آن‌ها می‌دانند که روز هشتم ژانویه من دیگر در دسترس نیستم.

 

* همیشه ایده یک کتاب را در ذهن دارید؟

 

اغلب، ولی خیلی گنگ. هیچ‌وقت نوشته نیست. ممکن است یک زمان و مکان که درباره‌اش تحقیق کرده‌ام داشته باشم. مثلا وقتی داستانی درباره قیام برده‌ها در هاییتی ۲۰۰ سال پیش نوشتم، در مورد آن رخداد مطالعه کرده بودم، اما شخصیت، داستان و پایانی برایش نداشتم. دیگر مواقع هم جلوی کامپیوتر می‌نشینم و می‌گذارم اولین جمله بیاید. این خط اول داستان است، اما نمی‌دانم داستان درباره چیست.

 

* از آنجا به بعد چطور جلو می‌روید؟

 

به آرامی. چند هفته اول افتضاح است چون هنوز صدای راوی، لحن و حس داستان را پیدا نکردم. بنابراین آن‌ها خوب نیستند و می‌دانم آن صفحه‌ها کارشان به سطل آشغال می‌کشد. اما این‌ها همه‌اش تمرین است: باید فرم خودم را پیدا کنم. بعد از چند هفته شخصیت‌ها ظاهر می‌شوند و داستان‌های‌شان را برایم تعریف می‌کنند. بعد احساس می‌کنم که در مسیر درست قرار گرفتم.

 

* اگر ظاهر شدن این مسیر خیلی طول بکشد چه کار می‌کنید؟

 

بعضی مواقع حس می‌کنم که شاید قرار نیست این داستان را بنویسم. اما بیشتر مواقع دوباره می‌نشینم و به کارم ادامه می‌دهم و دیر یا زود می‌نویسم. یاد گرفته‌ام به استعدادم اعتماد کنم، ‌ اما این خیلی وقت گرفت.

 

ابتدا این ایده را داشتم که هر کتاب هدیه‌ای از بهشت است و دوبار اتفاق نمی‌افتد، اما حالا بعد از ۳۵ سال نویسندگی، می‌دانم اگر به خودم یک موضوع و وقت کافی بدهم، می‌توانم تقریبا درباره همه چیز بنویسم. برای همین این به من اعتماد به نفس می‌دهد و می‌توانم راحت باشم و از پروسه لذت ببرم.

 

* شما خودتان را به عنوان یک داستان‌سرای طبیعی توصیف کرده‌اید. استعداد مهم‌تر است یا تمرین؟

 

من در چند کالج نویسندگی خلاقانه درس دادم و می‌توانم به دانشجویان درس بدهم که چطور بنویسند، اما نمی‌توانم داستان‌سرایی را به آن‌ها یاد بدهم. داستان‌سرایی مثل داشتن گوش موسیقی می‌ماند. یا آن را دارید یا ندارید. آن غریزه اینکه چه چیزی بگویید و چه چیزی را نگه دارید و چطور تعلیق به وجود بیاورید و شخصیت‌های سه‌بعدی خلق کنید و از زبان استفاده کنید؛ فکر می‌کنم آدم با آن متولد می‌شود.


 

من یک ژن داستان‌سرایی دارم که همه ندارند. اما نویسندگی را نداشتم. می‌توانستم یک داستان را شفاهی بگویم اما نمی‌توانستم آن را بنویسم. به وقتش، با تمرین و کار کردن توانستم آن قابلیت را به دست بیاورم. تنها همین اواخر بود که احساس کردم این توانایی را دارم.

 

شما پیش از اینکه در ۳۹ سالگی نویسنده شوید، به‌عنوان روزنامه‌نگار، مجری تلویزیونی و مدیر مدرسه کار کردید. درباره پروسه دوباره شکل دادن به مسیر حرفه‌ای کاری‌تان صحبت می‌کنید؟

 

فکر نمی‌کنم انتخاب کرده باشم. با خودم نگفتم «من می‌خواهم نویسنده شوم.» اتفاق افتاد. بعد از کودتای نظامی در شیلی به عنوان یک پناهنده سیاسی در ونزوئلا زندگی می‌کردم و نمی‌توانستم شغل روزنامه‌نگاری پیدا کنم. در مدرسه کار می‌کردم و احساس می‌کردم داستان‌های زیادی دارم، اما راه خروجی برای آن‌ها وجود ندارد. و بعد در روز هشتم ژانویه سال ۱۹۸۱، یک تماس تلفنی دریافت کردیم که پدربزرگم دارد در شیلی می‌میرد و من نمی‌توانم برای خداحافظی کردن به کشور بازگردم. برای همین شروع به نوشتن نامه‌ای کردم تا به او بگویم تمام چیزهایی که به من گفته را به یاد دارم.

 

او داستان‌سرای خیلی خوبی بود. او مرد و هرگز نامه را دریافت نکرد، اما من هر شب بعد از کار، در آشپزخانه شروع به نوشتن می‌کردم و بعد از یک سال ۵۰۰ صفحه از چیزی در اختیار داشتم که مسلما نامه نبود. این شد «خانه ارواح».

 


کتاب چاپ شد و خیلی موفق بود و راه‌ را برای کتاب‌های دیگر من باز کرد، اما همان موقع از شغل روزانه‌ام استعفا ندادم چون احساس نمی‌کردم این می‌تواند یک مسیر حرفه‌ای کاری برایم باشد. به نظر معجزه می‌آمد که این اتفاق شانسی افتاد.

 

* چه چیزی باعث شد بالاخره در مسیر کاری جدیدتان احساس امنیت بکنید؟

 

داشتم درآمدها را دریافت می‌کردم. کتاب‌ها به ۳۵ زبان ترجمه شدند و مثل کیک داغ می‌فروختند. فهمیدم که اگر بتوانم به نویسندگی ادامه دهم، می‌توانم از خانواده‌ام حمایت کنم.

 

* این احساس به شما دست می‌دهد که دارید موفقیت تحسین‌شده‌ترین کتاب‌های‌تان را دنبال می‌کنید؟

 

وقتی مدیر برنامه‌هایم کارمن بالسلز (که مادرخوانده تک‌تک کتاب‌های من بود و متاسفانه اخیرا درگذشت) نسخه دست‌نوشته «خانه ارواح» را به اسپانیایی دید، به من در ونزوئلا زنگ زد و گفت "همه می‌توانند یک کتاب اول خوب بنویسند چون همه چیز را در آن می‌ریزند، گذشته، خاطرات، انتظارها و همه چیزشان را. یک نویسنده در کتاب دومش خود را ثابت می‌کند."

 

برای همین روز هشتم ژانویه سال بعد شروع به نوشتن کتاب بعدی کردم تا به این مدیر برنامه‌ها که هرگز او را هم ندیده بودم، ثابت کنم می‌توانم نویسنده باشم. «خانه ارواح» در اروپا خیلی موفق شده بود و تا وقتی که من نسبت به آن آگاه شدم، کتاب دوم را تمام کرده بودم. علاوه بر این هر کتاب یک چالش متفاوت است و راه متفاوتی برای تعریف کردن آن وجود دارد. من کتاب خاطرات، رمان‌های تاریخی، داستانی، رمان‌های مخصوص بزرگسالان جوان و حتی یک رمان جنایی نوشتم. برای همین هرگز آن‌ها را مقایسه نمی‌کنم تا بگویم آیا این از «خانه ارواح» بهتر است یا بدتر؟ هر کتاب یک پیشکش است؛ آن را جلوی مردم می‌گذارید تا ببینید چند نفر آن را قبول می‌کنند.

 

* پائولا» کتاب خاطراتی درباره مرگ دخترتان بود؛ «خانه ارواح» نامه‌ای به پدربزرگ در حال مرگ‌تان. آیا کار به کنار آمدن با این تراژدی‌ها کمک کرد؟

 

کمی التیام‌بخش بود. «خانه ارواح» تلاشی بود برای بازیابی دنیایی که در تبعید از دست داده بودم؛ خانواده‌ام، کشورم، گذشته‌ام، پدربزرگم. فکر می‌کنم این کار را هم کردم. همیشه در آن کتاب خواهد بود. بعد از اینکه دخترم مرد، همه چیز تیره بود. تمام رنگ زندگی‌ام از بین رفته بود. تمام روزها مثل هم بودند. او یک سال در کما بود و من در خانه از او مراقبت می‌کردم. یک ماه بعد مادرم ۱۸۰ نامه‌ای که طی آن یک سال برایش نوشته بودم را برایم فرستاد و من دوباره شروع به نوشتن کردم.

 

خیلی دردناک بود، اما شفابخش هم بود چون می‌توانستم اتفاقی که افتاده بود را در آن صفحه‌ها قرار دهم و این به من اجازه می‌داد دوباره اطرافم را ببینم. نوه‌هایم داشتند به دنیا می‌آمدند. شوهری داشتم که دوستم داشت. یک زندگی داشتم.

 

* به نظر می‌رسد با عمومی کردن زندگی خصوصی‌تان مشکلی نداشته باشید.

 

وقتی «پائولا» را نوشتم مادرم به من گفت تو خیلی از زندگی شخصی‌ات نوشتی، الان خیلی آسیب‌پذیر هستی و من هم گفتم مادر، من به خاطر حقایقی که می‌گویم آسیب‌پذیر نیستم، فقط به خاطر رازهایی که نگه می‌دارم در معرض آسیب قرار می‌گیرم. زندگی من با زندگی دیگران متفاوت نیست. کار خیلی بدی انجام ندادم که نتوانم درباره‌اش صحبت کنم و وقتی این چیزها را به اشتراک می‌گذارم، دیگران هم همین کار را می‌کنند. این تبادلی از داستان‌ها و احساسات است.

 

* اشاره کردید که خیلی از نسخه‌های خارجی کتاب‌های‌تان منتشر شده‌اند. فکر می‌کنید چرا کارتان با فرهنگ‌های مختلف ارتباط برقرار می‌کند؟

 

ما همیشه روی تفاوت‌ها تمرکز می‌کنیم مثل رنگ پوست، فرهنگ، ‌زبان، ملیت و هر چیز دیگر؛ اما مردم همه جا خیلی شبیه هستند. آن‌ها همه از چیزهای مشابه می‌ترسند. چیزهای مشابه می‌خواهند. همه دقیقا همان ارگان‌ها را در بدن‌های‌مان داریم، همان مغز و همان رویاها. بنابراین داستانی درباره مسن شدن در سان‌فرانسیسکو در ترکیه هم طنین‌انداز می‌شود.

 

* گفتید همیشه برای کار کردن مصمم بوده‌اید. چرا؟

 

چون می‌خواستم هوای خودم را داشته باشم. یک چیزی که به من در زندگی‌ام شکل داد، دیدن مادرم به عنوان یک قربانی بود. او یک زن جوان زیبا بود که با مردی اشتباه ازدواج کرد، در چهار سال سه بچه به دنیا آورد و آن مرد او را رها کرد، برای همین او برای زندگی به خانه پدربزرگم رفت. تحصیلات یا یک مهارت درست نداشت. کاملا وابسته به پدرش بود. من مادرم را دوست دارم و کل زندگی‌ام با او نزدیک بودم، اما نمی‌خواستم مثل او باشم. علاوه بر این خیلی در خانه ماندن هم خوب نیست. عاشق دو فرزندم هم هستم، اما به مادرشوهرم اطمینان کردم و از مادربزرگم خواستم در بزرگ کردن آن‌ها به من کمک کند چون باید وارد دنیا می‌شدم.

 

* شما زمانی تلاش کردید کتابی با شوهر سابق‌تان که رمان‌نویس جنایی است بنویسید. آن کتاب چطور پیش رفت؟

 

ایده مدیر برنامه‌هایم بود، اما غیرممکن بود. او به انگلیسی می‌نویسد و من به اسپانیایی. بازه توجه او ۱۱ دقیقه است؛ من ۱۱ ساعت می‌نویسم. من تحقیق می‌کنم؛ او نمی‌کند. برای همین من «Ripper» را نوشتم و او پنجمین رمان جنایی‌اش را نوشت.

 

* خانه ارواح فیلم شد اما شما حضوری در آن نداشتید. این سخت بود؟

 


فیلم، نمایشنامه، اوپرا؛ من هرگز وارد این چیزها نمی‌شوم چون یک واسطه دیگر است، یک محصول کاملا متفاوت که من چیزی درباره آن نمی‌دانم. دوست ندارم وقتی خودم دارم می‌نویسم کسی بالای سرم باشد. چرا باید بالای سر یک کارگردان باشم؟ شما امکان ساخت فیلم را به قیمتی نه چندان بالا می‌فروشید و آن‌ها هرکاری که می‌خواهند می‌کنند. وقتی حقوق رسمی «خانه ارواح» را فروختم، دستی روی قرارداد نوشتم که می‌خواهم بیل آگوست، کارگردان دانمارکی آن را بسازد. فیلم «پله فاتح» او را دیده بودم و خیلی دوستش داشتم. برای همین او در نهایت کارگردان فیلم شد. اما تهیه‌کنندگان آلمانی، بازیگران انگلیسی و زبان فیلم انگلیسی بود و فیلمبرداری در اروپا انجام شد، برای همین چیزی از شیلی در خود نداشت. با این حال، به نظرم فیلم خیلی خوش‌ساختی بود.

 

* در سال ۲۰۱۱ درباره بازنشستگی صحبت کردید. هنوز هم درباره‌اش فکر می‌کنید؟

 

دوران بدی بود و من خیلی خسته بودم. خیلی سفر کرده بودم. تمام دوستانم هم بازنشسته می‌شدند و زندگی خوبی داشتند برای همین با خودم فکر کردم که چرا من نمی‌توانم این کار را بکنم؟ اما حالا می‌دانم که نمی‌توانم بازنشسته شوم. چرا این کار را بکنم؟ من عاشق کارم هستم. برای این نوع شغلی که دارم، لازم نیست قدرتمند یا جوان باشم. باید ذهنم در وضعیت خوبی باشد.

 

* شما خودتان را به عنوان مرشد یا الگوی دیگر زنان کاری می‌بینید؟

 

نه، اما مردم مخصوصا زنان جوان، می‌گویند شخصیت‌های کتاب‌های من الهام‌بخش‌شان بودند چون زنان قوی و مستقلی هستند که موانع بزرگی را پشت سر می‌گذارند و زندگی‌شان را می‌کنند.

 

 * خودتان الگو دارید؟

 

آن زنان خارق‌العاده‌ای که ما با بنیادمان از آن‌ها حمایت می‌کنیم؛ مثلا زنانی در کنگو که به آن‌ها تجاوز شده اما رهبران جوامع‌شان هستند؛ دختران کوچکی که فروخته شده‌اند و به نحوی فرار می‌کنند و به دیگران کمک می‌کنند. آن‌ها الگوهای من هستند.

 

* خانواده شما میراث سیاسی مهمی در شیلی دارد. به فکر کار دولتی نیفتادید؟

 

نه. من عموزاده‌ای دارم که اسم من را دارد: ایزابل آلنده بوسی و او سیاست‌مدار خانواده است، نه من. من برای این چیزها ساخته نشدم. من دوست دارم، ساکت و تنها باشم و داستان‌های خودم را در ذهن و قلبم بسازم. نمی‌توانم بیرون باشم و مصالحه کنم و با سیاست‌مداران سر و کله بزنم. دیوانه شده‌اید؟ نه.

 
 
سالوادور آلنده و خانواده