Sunday, 16 October 2011

هذیان ماه



پسر همسایه جوانی بیماربود. بیماری اش ناعلاج... اززمان بچگی اش او را میدیدم. صورت قشنگش را وقتی بدنیا آمد بخاطر دارم. چشمهایش مثل مخمل بود. مادرش خیلی بیتابی میکرد. پسر زیر بار این واقعیت زننده نمی رفت. این ماجرا، ماجرای بیماری او چندین سال بود که ادامه داشت وما به تلخی آن کم کم خو گرفته بودیم. از بهبودی خبری نبود و سال به سال بازیگران این داستان فرسوده تر از پیش می شدند و ما خسته تر و بی حوصله تر. خصوصاً از دست پسرک کفری بودیم که چرا اینطور جون همه را گرفته و زیر بار مداوا و درمان نمی رود. هر چند که درمانی نبود. اما مسکن که بود. پس چراتن به آن نمی داد.... آنروزسرد ومرموز پاییز همسایه مان را در خیابان دیدم. زجه هایش تکراری بود. بهش تسلی دادم و آرامش کردم. اما نمیدانستم که اینبارناله هایش را با خود به خانه پندار خواهم برد
همان شب خواب دیدم که به یک بیماری دچار شدم که یک درصد مردم به آن دچار می شوند. در خواب از قضا خاله ام نیز همزمان با من دچار همین بیماری شده بود. گویی نوعی اپیدمی بود... خب. به ما گفتند که باید بیاییم و خودمان را معرفی کنیم. گفتند که چاره ای برای این بیماری نیست و ما راه پس و پیش نداریم و خواهیم مرد. در خواب، من، خاله ام و مادربزرگم که بیست سالی است که فوت کرده است، به یک سالن مخصوص بیماران رفتیم که خود را معرفی کنیم. قرار بود که در آنجا طی مراسمی ما را زودتر از موعد بکشند و در تابوت بگذارند. مادربزرگم که در خواب مریض نبود، آمده بود که ما را بدرقه کند
سالن بسیار شیکی بود. ما هم به خودمان رسیده بودیم. آرایش کرده با عطر و پودر و قرو فر رفتیم توی صف. صف افرادی که منتظر بودند که نوبتشان برسد و بمیرند و در تابوتی سفید گذاشته شوند که به سمت کوره ای هدایت می شد. این صف ازطبقۀ بالای سالن مرگ آغاز می شد وطولانی بود. ما میتوانستیم که اجساد را که در تابوت میگذارند ببینیم. اول با اجساد بزرگ شروع کردند. یک غول را که در تابوت جا نمی شد و مثل مجسمه های یونان قدیم بود با تبر شکستند و در تابوت گذاشتند. وقتی این صحنه رقت انگیز را دیدم فاجعه را احساس کردم. انگارآن مجسمه زنده بود و درد میکشید
زمانیکه نوبت به ما رسید از خود پرسیدم که چگونه ما را خواهند کشت. به آخر صف رسیده بودیم. معمولاً در آخر صف دو لیوان آب پرتقال خنک میدادند و من یادم هست که لیوان اولی را با ولع نوشیدم و لیوان دوم را با پشیمانی که چرا اولی را با اون عجله سر کشیدم و آخرین لیوان اب پرتقالی زندگی ام را با چشمان بسته مزه مزه نکردم تا خوب طعم آن را دم مرگ حس کنم.لیوان دومی را کنار گذاشتم تا خاله و مادربزرگم را بغل کنم و خود را برای آرامش پیش از مرگ آماده سازم. یک لحظه فکر کردم که مامان بزرگم چطوری پس از مرگ دختر و نوه اش به خانه بر می گردد. همانطور که مرگ نزدیک و نزدیکتر می شد یکباره به خود گفتم که شاید بشه که زیر بار این مرگ نرفت. شاید بشه که این بیماری را نادیده گرفت

گفتم بگذار با دوستی تماس بگیرم. دوستی که همیشه سراپا شوربود. دوستی وفاداربه انسان. انگار همیشه در اعماق وجودم قایم شده بود. مثل یقین گمشده ام بود. مرا از دوستی با او بر حذر میداشتند. چون همیشه معترض بود. گویی با این دنیا سرناسازگاری داشت. منم او را کم میدیدم. زندگی فرصت دوست نمی داد. چه شد که یکباره گفتم که یک زنگی به او بزنم. یک تماسی بگیرم و ببینم که نظرش چیست... نمیدانم چگونه با او تماس گرفتم. فقط یادم هست که جوابش کوتاه و سریع بود. گفتش: زیر بار نرو. بزن بچاک. خود رو معرفی نکن . خود رو مخفی کن
آرامشم به هم خورد. آشفته شدم. من که خودم را برای قسمت و سرنوشت آماده کرده بودم، پریدم بغل خالم. بی توجه به اندرز دوست یک لحظه احساس آرامش کردم . آرامشی که برای پذیرش مرگ لازم بود. برای پذیرش سرنوشتی که قانون جامعه حکم آن رو صادر کرده بود. از این آرامش احساس غرور کردم. تصور شیرینی که من بر خلاف آنچه که همه می پنداشتند سرکش نیستم .سربزیرو تابع قوانینم و با لاخره درلحظه مرگ هم تسلیم سنت ها هستم. در آن لحظه آرزو داشتم که این "همه" که نمیدانستم چه کسانی هستند از من راضی باشند. اما دیگر دیرشده بود. تردید و ترس بر من غلبه کرده بود
این آشفتگی باعث شد که با ناله از خواب بپرم. تلفن موبایل روی سرتختی را روشن کردم. ساعت حدود 3 بعد از نصف شب بود. کور مال کور مال آمدم بالا. کامپیوتر را باز کردم و ماجرای خوابم رو نوشتم. این مهمل هرزۀ مه آلود رو
اما اونی که تو خواب بود من نبودم. الان که فکر میکنم اون پسرهمسایه ام بود که علارغم آنچه که پزشکان به او میگویند که بیمار است و دیگر خوب نمی شود به روی خودش نیاورده و انگار نه انگار... به شبه زندگی اش ادامه میدهد. خودش را از همه قایم می کند که ولم کنید،” زیر بار قسمت و سرنوشت نمی روم. اون طبیعت ستمگرتون و دنیای پست تونو رو رد می کنم. حکمتون بیخ ریش خودتون." این خواب مثل زندگی پسرک یک کابوس تلخ بود . با این تفاوت که برای من لابد یک نیم ساعتی طول کشید و مرا به ناله انداخت و از پا درآورد . اما برای او یک عمری به درازا کشیده وهنوز او را از پا در نیاورده

این خواب برایم عجیب بود. خواب مادربزرگم که خیلی وقت پیش مرده بود.خواب چین و چروک های صورتش. خواب پسر همسایه که اصلاً در آن حضور نداشت. خواب آن دوست سرکش . اون دیگه از کجا پیدایش شده بود؟ شاید مادربزرگم با ان قیافۀهمیشه جاافتاده اش سمبل قضا و قدر بود و آن دوست نشانی از همان روح لجبازی داشت که در زمان کودکی ام روی سگ بزرگتر ها رو بالا می آورد و من از آن شرمگین بودم و به کودکان سربزیر دیگر حسادت میکردم. هزار و یک احساس و رگۀ ناشناس ، رشته های سایه روشن و زنجیره های نامرئی در ضمیرم، در خوابم آمدند... معجونی بودند ازواقعیات گمشدۀ زندگی... و ابهامی که حقیقت و دروغ روبه هم پیوند میزند و وجدانی که سرگشته است میان ایندو