Thursday 26 September 2013

زن روستایی در حال چیدن تمشک- گیلان

  
خون تابستان در رگ های شکوفه های گلگون جاری است. گل هایشان بیضی شکل و گرد آلود با برگ های غشائی و کرک های پراکنده میوه داده اند. در باغ پرچین نگاه خسته ام، بانوی دشت های بنفش را می بینم که زیر ساقه های تیغ دار با سر انگشتان زخمی ، دامانش را مشت مشت از تمشک های درشت جنگلی پر کرده است. بانویی از جنگل های انبوه که گیسوان ناپیدای زمان را شانه می کند و هم زاد من است . باز مانده از ثمر، هنوز پریشانی تمشک های وحشی رویاهایش را سرانجامی نیست. فرای گزند زمان، بیشه های خاردار با برگهای سبز و سرخ و سیاه شان میوه داده اند.  صبر در حوصله باغ نمی گنجد. تمشک ها را باید چید.



Monday 23 September 2013

چم بافي، مرواربافي و ترکه بافي- گردآوری و تنظیم زهره اشکیانی


حصیربافی یکی ازکهن ترین صنایع دستی ایران است ولی محصولات حصیری که در گیلان بافته می شوند از ظرافت و زیبایی بیشتری نسبت به دیگر استانهای کشور برخوردارند که می تواند به دلیل آب و هوای این منطقه باشد. نقش هایی که در محصولات حصیری این خطه به کار میرود بیشتر هندسی است که معمولا مشابه کنگره های لوزی شکل و یا مربع با رنگهای شاد مانند سبز، قرمز، صورتی، زرد، نارنجی و گاهی نیز قهوه ای هستند. در گذشته این فعالیت زنانه به عنوان یکی از اشتغالات فرعی خانوارهای روستایی و حتی شهری به ویژه در نواحی اطراف تالاب در کنار مشاغل اصلی محسوب شده و از اقبال زیادی برخوردار بوده و از منابع درآمد قابل توجه به شمار میرفته است.

در بافت حصیر از انواع گیاهان محلی و بومی از جمله گیاه «سوف» برای بافت زیرانداز و از گیاه «لی» برای بافت انواع زنبیل، سبد، کلاه، سفره استفاده میشود. نقوش بهکار رفته در بافت زیراندازهای حصیری شامل نقش پا، سایه، گل وشه، لیلا لاچ، غازیانی، کاول لاچ، ثوریا لاچ، شمشیر لاچ، گل دسته لاچ، و قالی لاچ است. تا چند دهه پیش کف خانه های مردم گیلان را این حصیرها می پوشاند که علاوه بر زیبایی و استحکام، ساکنان آن را به خوبی از رطوبت مصون نگه می داشت و هماهنگی بسیاری با اقلیم منطقه داشت. میان سالان این خطه بیاد می آورند که زنهای خانه دوبار در سال قبل از فرا رسیدن بهار و پائیز آنها را بر سر نهاده و برای شستشوی آن به لب رودخانه ها می رفتند.

 شيوه کار چم بافي، مرواربافي و ترکه بافي به طور تقريبي مشابه يکديگر و شبيه بافت شعاعي بامبو است به اين طريق که بافندگان ابتدا ترکههاي درخت را که ماده اوليه مورد مصرفشان است انتخاب و آن تعداد از ترکههايي را که قابليت تقسيم شدن به دو ، سه يا چهار قسمت را دارند ابتدا برش طولي داده و سپس از نظر اندازه به طولهاي مورد نياز در آورده و در آب ميخيسانند تا انعطاف پذير و قابل استفاده شود. درمرحله بافت تعدا چهار عدد از ترکهها در کنار يکديگر قرار گرفته و تعداد چهار يا پنج ترکه ديگر بصورت متقاطع روي آنها قرار ميگيرد تا تشکيل يک ستاره هشت پر را بدهد آنگاه به وسيله ترکههاي باريکتري مهار شده و بافنده با ترکههاي نازک عمل بافت را به شيوه يکي از زير، يکي از رو آغاز کرده و ترکهها را بطور يک در ميان از لابلاي ترکههايي که قبلاً بطور متقاطع روي يکديگر قرار گرفته عبور ميدهد و اين کار را تا تکميل قسمت کف شي که توليد آن مورد نظر است تعقيب ميکند. بعد از پايان کار بافت قسمت کف، در محلي که قرار است از آن جا به بعد لبه کار بافته شود عموماً صنعتگران به بافت حالت مارپيچي داده و کار را به شيوه قبلي ادامه ميدهند و انتهاي کار را نيز بصورت مارپيچ در آورده و سر ترکههايي را که در واقع حالت تار کار را دارند به داخل قسمت مارپيچ خم ميکنند.                                             

انجام کار حصیر بافی شامل شش مرحله است که به ترتیب چیدن برگها ،خیساندن ،جدا کردن پرهای برگها از شاخه ها، رنگ آمیزی، بافتن حصیر و مراحل تکمیلی است. به گواه کتابهای تاریخی، این صنعت چنان در انزلی رونق داشت که یکی از تجار معروف حصیر در غازیان 100 تا 150 خانوار حصیرباف داشت، اما با دگرگونی شیوه زندگی، حصیر از شکل یک کالای اساسی و زیراندازی ضروری که افراد خانواده را از رطوبت زمین حفظ می کرد، خارج شد و فرش ماشینی به سرعت جای آن را گرفت. تولیدکنندگان نیز به جای بافت زیرانداز به بافت سفره، کلاه، زنبیل و غیره روی آوردند، متولیان حفظ صنایع دستی نیز دست روی دست گذاشتند و برای حفظ این هنر سنتی مردم گیلان چاره ای نیندیشیدند.

منابع: کتاب راه هنر-شماره 135 و وبلاگهای هنر حصیربافی و ایرانستان،حصیربافی گیلان، وبسایت بیتوته
 
گرد آوری و تنظیم: زهره اشکیانی

 



Friday 13 September 2013

سوزن دوزان کنارۀ شوره زار -گرد آوری و تنظیم: زهره اشکیانی

 

شهرت منطقۀ بلوچستان بیشتر به خاطر سبک منحصر به فرد جامۀ زنانۀ گلدوزی شده و فاخری است که هنوز هم در روستا های این ناحیه رایج است و بازار پر رونقی دارد. به روایت کتاب پوشاک در ایران قبل از رواج پارچه های خارجی زنان بلوچ با پرورش کرم ابریشم و بدست آوردن نخ از آن، هنر سوزن دوزی را رواج دادند. زنانی هنرمندی که دستانشان در گذر عمر تمامی زیبایی های بلوچستان را به تصویر می کشند. افسوس که همین دست ها در پاییز عمر تنها درد را حس می کنند و چشمانی که زیبایی ها را به نقش می کشند این روزها در پی حفره های سوزن درگیرند! تن پوشهای اصلی زنان بلوچ عبارت است از ردای گشاد بلند و یقه گرد، با چاکی از وسط بالاتنه که رو به پائین ادامه دارد و آستینهای گشادی که به سمت مچها تنگ میشوند. این ردا روی پیراهن و شلوارگشادی که در قوزک پا باریک میشود، همراه با بندی کشی در کمرقرار میگیرد و به خاطر اینکه عرض پارچه کم است، برای دوخت پیراهن درزهای متعدد که بطور ماهرانه به هم وصل شده، لازم می باشد. گاهی هم لباس با تکه های پهن ساتن در رنگهای متنوع که بصورت راه راه و منظم به هم وصل است دوخته می شود.

 

 مشهورترین استادان این هنر در ایران زنده یاد « مهتاب نوروزی» و خانمها زرخاتون عظیمی ایرندگانی و شهناز خلیلی ایرندگانی هستند که به گزارش سایت زن بلوچ تنها باقی ماندگان نسل دهه های طلایی چهل، پنجاه و شصت سوزن دوزی بلوچ می باشند که هیچوقت فراموش نخواهند شد. گاهی لباس با تکه های پهن ساتن در رنگهای متنوع که بصورت راه راه و منظم به هم وصل است دوخته می شود. روسری مستطیل شکل یلندی با حاشیه دوزی رنگارنگ در گرد آن، پوشش را کامل می کند. به طور معمول سوزن دوزان به طور مستقل به تولید محصول می پردازند و در صورت کار گروهی پس از پیاده کردن طرح کلی، هر زن یا دختر سوزن دوز یک رنگ را به طور کامل سوزن دوزی می نماید و برای قسمت بعدی و استفاده از رنگ دیگر محصول را به هنرمند بعدی می سپرد. رنگ ها در لباس زنان بلوچ بسیار متنوع و شاد بکاربرده شده اند. حس زیبایی شناسی زن بلوچ و ابتکار آنها در طراحی و گزینش پوشاک " جامک" یا "پامک" و"تکو"(چارقد) و"سریک"(روسری) که بزرگتر از چارقد است و استفاده از انواع زیورآلات نظیر پولک، پولوه، کیگ، پور (سینه ریز)، کید، سربند و مِزبری کاملاً مشهود است.
 

 
*** 
زن سرزمين آفتاب
زن سرزمين ليلي
زن سرزمين ترانه و خورشيد
زن گون ….زن بنه…. زن درختان گز
زن گدان هاي سياه بلند زن پايداري در حمله بي رحم شن
زن بلوچ … زن مهرباني زن صبوري کوير لوت و برهوت
زن خارهاي بيابان زن شوريده دلي و عاشقي و شور و شيدايي
زن موسم بادهاي شور زن لبهاي شور … بوسه هاي شور
زن بلوچ … شهسوار گجرش را در سرزمين تاکهاي انگور در غبار گم کرد فقط به جرم مهرباني هاي بي حد شور شور!
 
شاعره نسرین بهجتی
 

گدان = چادر = خيمه که در اطراف بلوچستان به جاي خانه استفاده مي شود
 

 
 
 


Monday 9 September 2013

در کنار مرداب


تصویر: مرداب آبکنار- روستایی در بندر انزلی

روستا زاده در آن خاک پربرکت،  در آغوش مرداب چشم به جهان گشود. در دامان دانه ها و بذر ها پرورش یافت. در کنار درختان سپیدار و صنوبر قد کشید. نوزادی را در پیله های سپید کرم های ابریشم تنید و گهواره او را در میان شانه های سر سبز شالیزار تاب داد. در همان سرزمین پر حاصل،   با هم ولایتی های پر جد و جهد رزمید و گذران روز های دلتنگی را نه بر سواحل آبی و رود های خروشان که در کنار مرداب ها و آبگیر ها بسر رساند. در آنجا که تالاب های سوت و کور با علف های هرزه به نوای خس خس برگ های غمزده دلخوشند. در آنجا که میشود بر روی زمین خیس ساحل مرداب زانو زد و به زمزمه های مغموم پرندگان شکاری گوش داد، با شکوفه های سرخ شرمسار، از راز ارغوان ها گفت و آهسته هم صدا با ناله های مرغابیان زخمی، از جور صیادان  گریست. 

نام این عروس در منظر، مرداب آبکنار است. حیرت زده از زیبایی لجوجانۀ شمال، همراه با تخیلات روستایی در جستجوی معنای نام این محل رفتم.  آبکنار به زبان گیلکی یعنی در کنار آب قرار گرفتن. درگویش مردمان کنارۀ دریای خزر، همواره صفت پس از نام می آید. آبکنار از سوی شمال به مرداب انزلی، از شرق به دماغۀ ماهرروزه و از جنوب به مرداب سیاه کیشم و از غرب به تربه بر و جادۀ کپور جال مشرف است. مردم این روستا از زمین و کشت روزگار می گذرانند. جوانها، پیران ماندگار را ترک و به شهر مهاجرت کرده اند. صنایع محلی نظیر استخر های پرورش ماهی وکارگاه های پرورش کرم ابریشم، باغها و کشتزار های برنج هنوز به زمانه وفادار، برای حفظ بقای خود با مشکلات عدیده ای دست و پنجه نرم می کنند.

 


 

 

 

 

 

 

Friday 6 September 2013

جنگ و صلح



عکاس حسن قایدی، برندۀ جایزۀ معتبر عکاسی   

صلح یعنی آشتی، نبود دغدغه، تشویش. یعنی پرهیز از کشمکش، تنفر از ستیز.
صلح یعنی خلع سلاح، آتش بس. یعنی ترک مناقشات، هشیاری جامعۀ بشری.
 صلح یعنی یک آرمان جهانی. یعنی دوستی، سازندگی.
صلح یعنی ملک الشعرای بهار، یعنی فغان از جغد جنگ، گسستن و شکستن پر و بال او.
صلح یعنی دختری که هرگز به عمرش تانک ندید.
 
پس زنده باد صلح!

 


 


 


Tuesday 3 September 2013

خدیجه مصدق- تهیه و گزینش: هادی الف رودباری



یادی از خدیجه آخرین بازمانده‌ی دکتر محمد مصدق
تهیه و گزینش: هادی الف رودبارکی


دکتر محمد مصدق دو پسر و سه دختر داشت. دو تا از دختر ها ازدواج کردند که یکی همسر دکتر احمد متین دفتری شد که در حادثه‌ی هواپیما ایران ایر نزدیک تهران در بهمن ۱۳۵۸ پرواز مشهد تهران در لشگرک از بین رفت، دومی ضیاء اشرف که با خانواده‌ای معروف ازدواج کرد و سومی خدیجه است.

فرزندان ذکور دکتر مصدق غلامحسین و احمد بودند که غلامحسین متخصص زنان بود و احمد تا معاونت راه رسید و اما سرگذشت خدیجه "یکی داستان است پر آب چشم".

خدیجه دختر ۱۳ ساله‌ی باهوش و مهربان که با پدر انس و الفتی ویژه داشت، روزی که در کنار ساختمان زندان شهربانی دیدار پدر را انتظار می‌کشید، ناگهان او را می‌بیند که طناب‌پیچ و دست و پا بسته، اسیر دست ماموران خاکی پوش رضاشاه کبیر، کشان‌کشان به سوی سرنوشتی می‌برندش، که پیش از او بر سر بسیاری دیگر نیز آمده بود و خبرش در شهر سایه‌ای از خوف و خطر دستگاه رضاخانی را گسترده بود.

خدیجه بر سر و روی خود می‌زند و باحالتی زار و رنگ پریده و هوش و حواس از دست داده به خانه برمی‌گردد. دیدار وضع رقت‌بار پدر و شوک روانی حاصل از این دیدار هیچ‌گاه خدیجه را رها نساخت. دخترک، برای تمام عمر از دست رفت. او دیگر هرگز از بستر بیماری برنخاست! روح و روان لطیف کودکانه‌ی خدیجه، دختر شاد و زرنگ دکتر مصدق، که با رفتار خشن و بی‌رحمانه‌ی ماموران زندان شهربانی رضا شاه خراشیده شده‌بود، به این سادگی قابل ترمیم نبود. او که بر اثر این شوک، به بیماری حاد اعصاب و روان مبتلا گردید، مداوایش در تهران بی‌نتیجه ماند و به سفارش پدر، دخترک را برای درمان راهی ‌آسایشگاهی در سوئیس می‌کنند. او عمری در کنار بیماران روانی به سر می‌کند ولی هیچ وقت تصویر طناب پیچ شده‌ی پدر را فراموش نمی‌کند و به حالت طبیعی باز نمی‌‌گردد.

 دکتر مصدق تا واپسین دم حیات نگران خدیجه بود و به بچه های خود توصیه کرد که مواظب وی باشند. تا موقعی که دکتر غلامحسین و احمد پسران وی حیات داشتند مواظب او بودند و هزینه‌ی درمان او را تامین می کردند ولی اکنون دختر دکتر مصدق، فرزند نخست وزیر ملی و قهرمان ایران، تنها و فرسوده و فقیر در گوشه یکی از آسایشگاه های دولتی سویس در میان عده ای بیماران روانی با هزینه دولت سویس به سر می برد، زهی تأسف.

 یکی از ایرانیان که با دختر دکتر مصدق دیدار کرده بود در نامه ای می نویسد:

 به نام یک ایرانی دلسوخته که از این آسایشگاه بازدید کرده و از نزدیک با خدیجه به گفتگو نشسته است، به شرح این دیدار می‌پردازم:

 در جستجو برای یافتن خاطره‌هایی از مصدق، در سویس خانه‌ای را پیدا می‌کنم که مصدق دوران دانشجویی‌اش را در آن گذرانده است. می‌کوشم اطلاعات بیشتری کسب کنم که می‌شنوم دختر وی خدیجه مصدق، آخرین و تنها بازمانده خانواده قهرمان ملی، سالهاست که در آسایشگاه بیماران روانی نوشاتل، به هزینه‌ی دولت سویس در نهایت فقر و تنگدستی به زندگی ادامه می‌دهد. بالاخره با آسایشگاه بیماران روحی تماس می‌گیرم. با بی‌اعتنایی پرستاری مواجه می‌شوم که می پرسد:«چه نسبتی با وی دارید؟ می‌کوشم برای وی توضیح دهم که‌ ‌پدر این بانوی سالمند نخست وزیر ملی ایران بوده است و خدمات او به کشورش هرگز از خاطر میلیون‌ها ایرانی نمی‌ رود و به همین دلیل است که می‌خواهم دختر وی را ببینم. پرستار با لحنی استهزاء آمیز می‌خندد و از پشت تلفن می‌گوید پس چرا ایرانیان از این دختر قهرمان ملی سراغ نمی‌گیرند و بالاخره می‌گوید باید از پزشک معالج وی اجازه بگیرم. پس از چند لحظه اجازه‌ی ملاقات می‌دهد. می‌پرسم چه چیز‌هایی لازم دارد تا برایش تهیه کنم و قرار ساعت ۵ بعد از ظهر را می‌گذارم.

 در وقت تعیین شده به آسایشگاه سالمندان می‌روم. به دفتر می‌روم و می‌گویم برای ملاقات چه کسی آمده‌ام. دکتر به پرستار دستوراتی می‌دهد. چند لحظه بعد پرستار با بانویی سالخورده که باید بین ۶۰ تا ۷۰ سال داشته باشد، وارد می‌شود. به طرفش می‌روم و به او ادای احترام می‌کنم. احساس می‌کنم این ادای احترام از جانب میلیون‌ها ایرانی تقدیم مصدق می‌شود که هنوز خاطرۀ فداکاری‌های او را فراموش نکرده‌اند. پرستار می‌پرسد:‌«می خواهید در اتاقش صحبت کنید یا همین‌جا؟» پاسخ را به او واگذار می‌کنم. خدیجه می‌گوید همین‌جا. دسته گلی را که برای او آورده‌ام می‌گیرد. به او می‌گویم که ایرانی هستم و اگر کاری دارد حاضرم برایش انجام دهم. اما فقط تشکر می‌کند. پس از چند لحظه بی‌آنکه چیزی بخواهد یا حرفی زده باشد، فقط یک بار دیگر تشکر می‌کند و از اتاق بیرون می‌رود. وقتی شماره اتاقش را می‌پرسم، می‌ایستد و شمرده می‌گوید:«صد و هفده.» بعد خدا حافظی می‌کند و دسته گل را پس می‌دهد. می‌پرسم «مگر گل دوست ندارید؟» پاسخش فقط تشکر است. به عقیده من این درست‌ترین پاسخی بود که او داد. زیرا ۴۹ سال از احوال تنها بازمانده‌ی مصدق قهرمان ملی بی‌خبر بوده‌ایم و او را به حال خود رها کرده‌ایم و به عنوان یک ایرانی او را فراموشش کرده‌ایم.

 با بغضی جانسوز در گلو به دفتر آسایشگاه بر می‌گردم، دسته گل را به پرستار می‌دهم. می‌گوید:«چه شانسی!» از علت بیماری‌اش می‌پرسم و پاسخ می‌شنوم به دنبال غارت منزل دکتر مصدق در ۲۸ مرداد ۳۲ و زندانی شدن، چون دختر بسیار حساسی بوده و پدرش را خیلی دوست داشته، دچار اختلال روانی می‌شود. از این پرستار می‌پرسم هزینه نگهداریش چگونه تأمین می‌گردد؟ پاسخ او مثل پتکی بر سرم فرود می آید. «هیچ کس برای وی پولی نمی‌فرستد. تمام اعضای خانواده‌ی او مرده‌اند. ما به سفارت ایران اطلاع دادیم و از آنها خواستیم که مخارج وی را تأمین کنند، ولی قبول نکردند و پاسخی ندادند. در حال حاضر آسایشگاه بر خلاف رسم جاری خود علاوه بر تحمل مخارج وی ماهانه حدود صد فرانک هم به وی می‌پردازد تا اگر چیز خاصی لازم داشته باشد تهیه کند.» پرستار اضافه می‌کند: «من تعجب می‌کنم ایران یک کشورثروتمند است و همین حالا هم دولت ایران دارد یک رستوران ۶ میلیون فرانکی در ژنو می‌سازد، ولی برایش دشوار است هزینه‌ی یک بیمار را بپردازد. مگر شما نمی‌گویید پدر وی نخست وزیر بزرگی در تاریخ ایران بوده است؟!

با قلبی پر از اندوه از آسایشگاه خارج می‌شوم. کنار دریاچه به ساحل چشم می‌دوزم. به یاد مردی می‌افتم که در دوران نخست وزیری‌اش حتی از دریافت حقوق ماهانه خود داری می‌کرد. به هر حال واقعیت این است که هم اکنون خدیجه مصدق در شرایط نامساعد اما با وقار و آرامش در یک آسایشگاه روانی بدون هیچ گونه در آمدی در سویس روزگار می گذراند و مهمان دولتی بیگانه می باشد.

 پس از انتشار این ملاقات، سایت تابناک به نقل از خبرگزاری مهر، اقدام به نشر بیانیه‌ی سفارت جمهوری اسلامی در برن می‌کند که در آن این مطالب را شایعات دانسته و تاکید دارد که خدیجه مصدق در تاریخ ۲۹ اردبیهشت ۱۳۸۲ دار فانی را وداع گفته است.

***

 عبدالمجید بیات مصدق در سایت بنیاد و کتابخانه دکتر محمد مصدق روایت دیگری دارد از سرنوشت خدیجه، آخرین فرزند دکتر محمد مصدق که عیناً در زیر آورده می‌شود:

    ژنو هجدهم آوریل ۲۰۱۲ / بیست و نهم فروردین  ۱۳۹۱
عبدالمجید بیات مصدق

زنده یاد خدیجه مصدق در ۲۵ آذرماه ۱۳۰۲، مطابق با ۱۷ دسامبر ۱۹۲۳، در تهران به دنیا آمد و روز ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۲، مطابق با ۱۹ مه ۲۰۰۳، دیده از جهان فروبست. بیماری خدیجه در سال ۱۳۱۹ بر اثر شوک شدید عصبی که مشاهدهُ عینی بازداشت خودکامهُ پدر و شرایطی که ماُموران شهربانی وقت با قهر و غلبه و خشونت ایشان را به زندان منطقهُ کویری بیرجند اعزام میکردند بوجود آمد: چرا که علاقهُ عمیقی به پدرش دکتر محمد مصدق داشت.

 من شخصاٌ درکنار او شاهد این صحنه بودم. با اطلاعی که دوستی از صاحب منصبان شهربانی به دائی اینجانب مهندس احمد مصدق رسانده بود، همراه ایشان و مادرم ضیاء اشرف، خدیجه و من به شهربانی شتافتیم وپشت شمشادهای مشرف به در بزرگ ماشین رو پشت محوطهُ شهربانی، شاهد این صحنهُ تاُثرانگیز شدیم.

روایت دیگری در ذکر این ماجرا، از کتاب خاطرات دائی دیگر بنده، دکتر غلامحسین مصدق، نقل شده است که به علت سهو راوی و ویراستار از دقت لازم برخوردار نیست. در راه بازگشت به منزل حال خدیجه شدیداٌ دگرگون شد و از آن پس متاٌسفانه حالت عصبی و پریشانی وی، ادامه یافت.

بر اثر شیوهُ خشن معالجهُ پریشانی و افسردگی (دپرسیون) عمیق، در تهران آن زمان (شوک الکتریکی و تزریق بی پروای انسولین)، وزندانی بودن پدر، احوال خدیجه به تدریج به وخامت گرایید.

 با پایان جنگ جهانی دوم و باز شدن راه اروپا در سال ۱۹۴۷ برای تحصیل عازم سویس شدم. چندی بعد خدیجه و خانم ضیاءالسلطنه مادر بزرگم نیز به منظور معالجهُ وی به من پیوستند. خدیجه در آسایشگاهی واقع در نیون (نزدیک ژنو) و سپس در آسایشگاه دیگری در نوشاتل در شرایطی مناسب، با داشتن پرستار مخصوص، تحت مراقبت پزشگی و معالجه، قرار گرفت.

نوسانهای روانی خدیجه به صورتی بودکه پزشکان نوشاتل با امید به بهبود طی چند سال به معالجه پرداختند اما بالاخره عمل که پزشگان نوشاتل مناسب حال خدیجه نمیدانستند در برن انجام شد. خدیجه « لوبوتومی » جراحی نا موفق و بعدها مردود زنده ماند، اما برایش زمان متوقف شد و بقیه عمر محکوم به ماندن در آسایشگاه گردید.

 دربازگشت به آسایشگاه پِرِفارژیه که مؤسسه ای معظم و شناخته شده بود تا مقطع انقلاب با داشتن پرستار خصوصی به نام مادموازل بوم  که میتوانست سالی دو بار همراه وی به تعطیلات و گردش برود، درآسایش و رفاه اما سکون و سکوت خویش زندگی کرد.

هر هفته نامه ای کوتاه حاکی از سلامت فامیل از طرف مادرم یا من همراه با مبلغ پنجاه فرانک سویس جهت پول جیب برای او ارسال میشد. خدیجه نیز نامه ها را به فارسی پاسخ داده و هر از چندگاه نیز کارتی کوتاه و یکسان برای پدر و مادرش مینوشت، به این سیاق:

" مامان و پاپای عزیزم امیدوارم سلامت باشید. از حال من خواسته باشید سلامتم. ملالی نیست جز دوری شما"،

که نمونه هایی از نامه ها در آرشیو بنیاد مصدق موجود است.
 
هر ماه، یک یا دو بار، به دیدار خدیجه به آسایشگاه نوشاتل میرفتم. از دیدنم و دریافت هدایا خوشحال میشد ولی نمیخواست از پدر و مادرش صحبت شود، و اگر در سویس نبودم دوستان سویسی ام به جای من به او سر میزدند. از گفتگو خسته میشد. لذا، بنابر تجربه ناشی از شرایط روانی او، قرار بر این شده بود، حتی الامکان، کسانی که به دیدارشان عادت نداشت، از او عیادت نکنند. او شکلات دوست داشت و سیگار میکشید که مرتب برایش ارسال میشد.

با برهم ریختن اوضاع در ایران وشروع جنگ ایران و عراق وضع خدیجه نیز مختل شد. عایدی او، اجاره بهای دو ساختمان بود که کاملاً وصول نمیشد: دو ساختمانی که دکتر مصدق برای پرداخت هزینه های او خریده بود که پس از خدیجه بنا بر سند مالکیت به عنوان مال وقف به بیمارستان نجمیه برسد. به علاوه، دکتر مصدق طی وصیت نامه ای رسمی ولایت خدیجه را، به ترتیب سن، بر عهدهُ اولاد خود قرار داده بود که سپس، به همان ترتیب، برعهدهُ نواده اش قرارگیرد. پس از وفات ایشان، مادرم خانم ضیاء اشرف ولایت را به عهده گرفت و نهایتاً با درگذشت بقیهُ اولاد برعهدهُ من قرارگفت. بالا رفتن بی قاعدهُ قیمت ارز هم قوز بالای قوز شد. به آسایشگاه پرفارژیه بدهکار شدیم. در این میان مادموازل بوم نیز فوت کرد و خدیجه همدم شفیق خویش را از دست داد. با نبود امکان مالی استخدام جایگزین میسر نشد. لذا خدیجه با سایر بیماران بیش از گذشته محشور شد.

 از آن پس نیز عواید خدیجه تا پایان عمر، با مشکل وصول میشد و کافی هم نبود، از این رو من شخصاٌ مخارج حوائج شخصی و هزینه های او را که بر ذمهُ من بود، پرداختم.

بخش نقل قول ازعبدالمجید بیات مصدق

 عده‌ای از چماقداران ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که به مردم و منزل مصدق یورش ‌بردند.