یادی از خدیجه آخرین
بازماندهی دکتر محمد مصدق
تهیه و گزینش: هادی الف
رودبارکی
دکتر محمد مصدق دو پسر و سه دختر داشت. دو تا از دختر ها ازدواج
کردند که یکی همسر دکتر احمد متین دفتری شد که در حادثهی هواپیما ایران ایر نزدیک
تهران در بهمن ۱۳۵۸ پرواز مشهد تهران در لشگرک از بین رفت، دومی ضیاء اشرف که با خانوادهای
معروف ازدواج کرد و سومی خدیجه است.
فرزندان ذکور دکتر مصدق غلامحسین و احمد بودند که غلامحسین متخصص
زنان بود و احمد تا معاونت راه رسید و اما سرگذشت خدیجه "یکی داستان است پر آب
چشم".
خدیجه دختر ۱۳ سالهی باهوش و مهربان که با پدر انس و الفتی
ویژه داشت، روزی که در کنار ساختمان زندان شهربانی دیدار پدر را انتظار میکشید، ناگهان
او را میبیند که طنابپیچ و دست و پا بسته، اسیر دست ماموران خاکی پوش رضاشاه کبیر،
کشانکشان به سوی سرنوشتی میبرندش، که پیش از او بر سر بسیاری دیگر نیز آمده بود و
خبرش در شهر سایهای از خوف و خطر دستگاه رضاخانی را گسترده بود.
خدیجه بر سر و روی خود میزند و باحالتی زار و رنگ پریده و هوش
و حواس از دست داده به خانه برمیگردد. دیدار وضع رقتبار پدر و شوک روانی حاصل از
این دیدار هیچگاه خدیجه را رها نساخت. دخترک، برای تمام عمر از دست رفت. او دیگر هرگز
از بستر بیماری برنخاست! روح و روان لطیف کودکانهی خدیجه، دختر شاد و زرنگ دکتر مصدق،
که با رفتار خشن و بیرحمانهی ماموران زندان شهربانی رضا شاه خراشیده شدهبود، به
این سادگی قابل ترمیم نبود. او که بر اثر این شوک، به بیماری حاد اعصاب و روان مبتلا
گردید، مداوایش در تهران بینتیجه ماند و به سفارش پدر، دخترک را برای درمان راهی آسایشگاهی
در سوئیس میکنند. او عمری در کنار بیماران روانی به سر میکند ولی هیچ وقت تصویر طناب
پیچ شدهی پدر را فراموش نمیکند و به حالت طبیعی باز نمیگردد.
دکتر مصدق تا واپسین
دم حیات نگران خدیجه بود و به بچه های خود توصیه کرد که مواظب وی باشند. تا موقعی که
دکتر غلامحسین و احمد پسران وی حیات داشتند مواظب او بودند و هزینهی درمان او را تامین
می کردند ولی اکنون دختر دکتر مصدق، فرزند نخست وزیر ملی و قهرمان ایران، تنها و فرسوده
و فقیر در گوشه یکی از آسایشگاه های دولتی سویس در میان عده ای بیماران روانی با هزینه
دولت سویس به سر می برد، زهی تأسف.
یکی از ایرانیان که با دختر دکتر مصدق دیدار کرده بود در نامه
ای می نویسد:
به نام یک ایرانی دلسوخته که از این آسایشگاه بازدید کرده و
از نزدیک با خدیجه به گفتگو نشسته است، به شرح این دیدار میپردازم:
در جستجو برای یافتن
خاطرههایی از مصدق، در سویس خانهای را پیدا میکنم که مصدق دوران دانشجوییاش را
در آن گذرانده است. میکوشم اطلاعات بیشتری کسب کنم که میشنوم دختر وی خدیجه مصدق،
آخرین و تنها بازمانده خانواده قهرمان ملی، سالهاست که در آسایشگاه بیماران روانی نوشاتل،
به هزینهی دولت سویس در نهایت فقر و تنگدستی به زندگی ادامه میدهد. بالاخره با آسایشگاه
بیماران روحی تماس میگیرم. با بیاعتنایی پرستاری مواجه میشوم که می پرسد:«چه نسبتی
با وی دارید؟ میکوشم برای وی توضیح دهم که پدر این بانوی سالمند نخست وزیر ملی ایران
بوده است و خدمات او به کشورش هرگز از خاطر میلیونها ایرانی نمی رود و به همین دلیل
است که میخواهم دختر وی را ببینم. پرستار با لحنی استهزاء آمیز میخندد و از پشت تلفن
میگوید پس چرا ایرانیان از این دختر قهرمان ملی سراغ نمیگیرند و بالاخره میگوید
باید از پزشک معالج وی اجازه بگیرم. پس از چند لحظه اجازهی ملاقات میدهد. میپرسم
چه چیزهایی لازم دارد تا برایش تهیه کنم و قرار ساعت ۵ بعد از ظهر را میگذارم.
در وقت تعیین شده به آسایشگاه سالمندان میروم. به دفتر میروم
و میگویم برای ملاقات چه کسی آمدهام. دکتر به پرستار دستوراتی میدهد. چند لحظه بعد
پرستار با بانویی سالخورده که باید بین ۶۰ تا ۷۰ سال داشته باشد، وارد میشود. به طرفش
میروم و به او ادای احترام میکنم. احساس میکنم این ادای احترام از جانب میلیونها
ایرانی تقدیم مصدق میشود که هنوز خاطرۀ فداکاریهای او را فراموش نکردهاند. پرستار
میپرسد:«می خواهید در اتاقش صحبت کنید یا همینجا؟» پاسخ را به او واگذار میکنم.
خدیجه میگوید همینجا. دسته گلی را که برای او آوردهام میگیرد. به او میگویم که
ایرانی هستم و اگر کاری دارد حاضرم برایش انجام دهم. اما فقط تشکر میکند. پس از چند
لحظه بیآنکه چیزی بخواهد یا حرفی زده باشد، فقط یک بار دیگر تشکر میکند و از اتاق
بیرون میرود. وقتی شماره اتاقش را میپرسم، میایستد و شمرده میگوید:«صد و هفده.»
بعد خدا حافظی میکند و دسته گل را پس میدهد. میپرسم «مگر گل دوست ندارید؟» پاسخش
فقط تشکر است. به عقیده من این درستترین پاسخی بود که او داد. زیرا ۴۹ سال از احوال
تنها بازماندهی مصدق قهرمان ملی بیخبر بودهایم و او را به حال خود رها کردهایم
و به عنوان یک ایرانی او را فراموشش کردهایم.
با بغضی جانسوز در گلو به دفتر آسایشگاه بر میگردم، دسته گل
را به پرستار میدهم. میگوید:«چه شانسی!» از علت بیماریاش میپرسم و پاسخ میشنوم
به دنبال غارت منزل دکتر مصدق در ۲۸ مرداد ۳۲ و زندانی شدن، چون دختر بسیار حساسی بوده
و پدرش را خیلی دوست داشته، دچار اختلال روانی میشود. از این پرستار میپرسم هزینه
نگهداریش چگونه تأمین میگردد؟ پاسخ او مثل پتکی بر سرم فرود می آید. «هیچ کس برای
وی پولی نمیفرستد. تمام اعضای خانوادهی او مردهاند. ما به سفارت ایران اطلاع دادیم
و از آنها خواستیم که مخارج وی را تأمین کنند، ولی قبول نکردند و پاسخی ندادند. در
حال حاضر آسایشگاه بر خلاف رسم جاری خود علاوه بر تحمل مخارج وی ماهانه حدود صد فرانک
هم به وی میپردازد تا اگر چیز خاصی لازم داشته باشد تهیه کند.» پرستار اضافه میکند:
«من تعجب میکنم ایران یک کشورثروتمند است و همین حالا هم دولت ایران دارد یک رستوران
۶ میلیون فرانکی در ژنو میسازد، ولی برایش دشوار است هزینهی یک بیمار را بپردازد.
مگر شما نمیگویید پدر وی نخست وزیر بزرگی در تاریخ ایران بوده است؟!
با قلبی پر از اندوه از آسایشگاه خارج میشوم. کنار دریاچه به
ساحل چشم میدوزم. به یاد مردی میافتم که در دوران نخست وزیریاش حتی از دریافت حقوق
ماهانه خود داری میکرد. به هر حال واقعیت این است که هم اکنون خدیجه مصدق در شرایط
نامساعد اما با وقار و آرامش در یک آسایشگاه روانی بدون هیچ گونه در آمدی در سویس روزگار
می گذراند و مهمان دولتی بیگانه می باشد.
پس از انتشار این ملاقات، سایت تابناک به نقل از خبرگزاری مهر،
اقدام به نشر بیانیهی سفارت جمهوری اسلامی در برن میکند که در آن این مطالب را شایعات
دانسته و تاکید دارد که خدیجه مصدق در تاریخ ۲۹ اردبیهشت ۱۳۸۲ دار فانی را وداع گفته
است.
***
عبدالمجید بیات مصدق در سایت بنیاد و کتابخانه دکتر محمد مصدق
روایت دیگری دارد از سرنوشت خدیجه، آخرین فرزند دکتر محمد مصدق که عیناً در زیر آورده
میشود:
ژنو هجدهم آوریل ۲۰۱۲ / بیست و نهم فروردین ۱۳۹۱
عبدالمجید بیات مصدق
زنده یاد خدیجه مصدق در ۲۵ آذرماه ۱۳۰۲، مطابق با ۱۷ دسامبر
۱۹۲۳، در تهران به دنیا آمد و روز ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۲، مطابق با ۱۹ مه ۲۰۰۳، دیده از
جهان فروبست. بیماری خدیجه در سال ۱۳۱۹ بر اثر شوک شدید عصبی که مشاهدهُ عینی بازداشت
خودکامهُ پدر و شرایطی که ماُموران شهربانی وقت با قهر و غلبه و خشونت ایشان را به
زندان منطقهُ کویری بیرجند اعزام میکردند بوجود آمد: چرا که علاقهُ عمیقی به پدرش دکتر
محمد مصدق داشت.
من شخصاٌ درکنار او
شاهد این صحنه بودم. با اطلاعی که دوستی از صاحب منصبان شهربانی به دائی اینجانب مهندس
احمد مصدق رسانده بود، همراه ایشان و مادرم ضیاء اشرف، خدیجه و من به شهربانی شتافتیم
وپشت شمشادهای مشرف به در بزرگ ماشین رو پشت محوطهُ شهربانی، شاهد این صحنهُ تاُثرانگیز
شدیم.
روایت دیگری در ذکر این ماجرا، از کتاب خاطرات دائی دیگر بنده،
دکتر غلامحسین مصدق، نقل شده است که به علت سهو راوی و ویراستار از دقت لازم برخوردار
نیست. در راه بازگشت به منزل حال خدیجه شدیداٌ دگرگون شد و از آن پس متاٌسفانه حالت
عصبی و پریشانی وی، ادامه یافت.
بر اثر شیوهُ خشن معالجهُ پریشانی و افسردگی (دپرسیون) عمیق،
در تهران آن زمان (شوک الکتریکی و تزریق بی پروای انسولین)، وزندانی بودن پدر، احوال
خدیجه به تدریج به وخامت گرایید.
با پایان جنگ جهانی دوم و باز شدن راه اروپا در سال ۱۹۴۷ برای
تحصیل عازم سویس شدم. چندی بعد خدیجه و خانم ضیاءالسلطنه مادر بزرگم نیز به منظور معالجهُ
وی به من پیوستند. خدیجه در آسایشگاهی واقع در نیون (نزدیک ژنو) و سپس در آسایشگاه
دیگری در نوشاتل در شرایطی مناسب، با داشتن پرستار مخصوص، تحت مراقبت پزشگی و معالجه،
قرار گرفت.
نوسانهای روانی خدیجه به صورتی بودکه پزشکان نوشاتل با امید
به بهبود طی چند سال به معالجه پرداختند اما بالاخره عمل که پزشگان نوشاتل مناسب حال
خدیجه نمیدانستند در برن انجام شد. خدیجه « لوبوتومی » جراحی نا موفق و بعدها مردود
زنده ماند، اما برایش زمان متوقف شد و بقیه عمر محکوم به ماندن در آسایشگاه گردید.
دربازگشت به آسایشگاه پِرِفارژیه که مؤسسه ای معظم و شناخته شده بود تا مقطع انقلاب با داشتن پرستار خصوصی به نام
مادموازل بوم که میتوانست سالی دو بار همراه
وی به تعطیلات و گردش برود، درآسایش و رفاه اما سکون و سکوت خویش زندگی کرد.
هر هفته نامه ای کوتاه
حاکی از سلامت فامیل از طرف مادرم یا من همراه با مبلغ پنجاه فرانک سویس جهت پول جیب
برای او ارسال میشد. خدیجه نیز نامه ها را به فارسی پاسخ داده و هر از چندگاه نیز کارتی
کوتاه و یکسان برای پدر و مادرش مینوشت، به این سیاق:
" مامان و پاپای عزیزم امیدوارم سلامت باشید. از حال من خواسته
باشید سلامتم. ملالی نیست جز دوری شما"،
که نمونه هایی از نامه
ها در آرشیو بنیاد مصدق موجود است.
هر ماه، یک یا دو بار، به دیدار خدیجه به آسایشگاه نوشاتل میرفتم.
از دیدنم و دریافت هدایا خوشحال میشد ولی نمیخواست از پدر و مادرش صحبت شود، و اگر
در سویس نبودم دوستان سویسی ام به جای من به او سر میزدند. از گفتگو خسته میشد. لذا،
بنابر تجربه ناشی از شرایط روانی او، قرار بر این شده بود، حتی الامکان، کسانی که به
دیدارشان عادت نداشت، از او عیادت نکنند. او شکلات دوست داشت و سیگار میکشید که مرتب
برایش ارسال میشد.
با برهم ریختن اوضاع در ایران وشروع جنگ ایران و عراق وضع خدیجه
نیز مختل شد. عایدی او، اجاره بهای دو ساختمان بود که کاملاً وصول نمیشد: دو ساختمانی
که دکتر مصدق برای پرداخت هزینه های او خریده بود که پس از خدیجه بنا بر سند مالکیت
به عنوان مال وقف به بیمارستان نجمیه برسد. به علاوه، دکتر مصدق طی وصیت نامه ای رسمی
ولایت خدیجه را، به ترتیب سن، بر عهدهُ اولاد خود قرار داده بود که سپس، به همان ترتیب،
برعهدهُ نواده اش قرارگیرد. پس از وفات ایشان، مادرم خانم ضیاء اشرف ولایت را به عهده
گرفت و نهایتاً با درگذشت بقیهُ اولاد برعهدهُ من قرارگفت. بالا رفتن بی قاعدهُ قیمت ارز هم قوز بالای قوز شد. به آسایشگاه پرفارژیه بدهکار
شدیم. در این میان مادموازل بوم نیز فوت کرد و خدیجه همدم شفیق خویش را از دست داد.
با نبود امکان مالی استخدام جایگزین میسر نشد. لذا خدیجه با سایر بیماران بیش از گذشته
محشور شد.
از آن پس نیز عواید خدیجه تا پایان عمر، با مشکل وصول میشد و
کافی هم نبود، از این رو من شخصاٌ مخارج حوائج شخصی و هزینه های او را که بر ذمهُ من
بود، پرداختم.
بخش نقل قول ازعبدالمجید بیات مصدق
عدهای از چماقداران ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که به مردم و منزل مصدق یورش
بردند.