لیلی گلستان دختر ابراهیم و فخری گلستان
هر دو از ادیبان و هنرمندان و روشنفکران توده ای سال های پیش از کودتای 28 مرداد،
خود از مترجمان و مولفان سرشناس ایرانی است که در سال 93 موفق به کسب جایزۀ شوالیه
ادب و هنر فرانسه معروف به جایزه نخل آکادمیک شد. برادرش کاوه گلستان عکاس و مستند
ساز در سال 82 در اثر انفجار مین، هنگام تصویربرداری و عکاسی در اطراف شهر کرکوک عراق
کشته شد و مادرش فخری گلستان نیز در اثر کهولت سن و تحمل داغ پسرش کاوه در سال 91
درگذشت. لیلی بنیادی را با نام و یاد برادرش تاسیس کرد که هر سال مراسم سالانۀ جایزه
عکاسی کاوه گلستان را برگزار می کند و خودش
هم در هیئت داوران آن فعال است. لیلی به
تازگی به مناسبت سالگرد درگذشت مادرش مصاحبه ای با خبرنگار ایسنا داشته که حاوی
نکات تازه ای در مورد مادر اوست. مادرش فخری گلستان مترجم بود و فعال حقوق کودک. با
جسارتی بی نظیر در سن 50 سالگی پا به عرصۀ جدیدی گذاشت و آن فراگیری هنر سفالگری
بود. او در این عرصه نیز موفق شد و آثارش در سفالگری مورد توجه فراوان هنردوستان
قرار گرفت. فخری گلستان با صدای هیاهوی پرندگان آرام می شد. صدایی که آوای پرندگان
گورستان افجه، مکانی که کاوه را در آنجا به خاک سپرده اند به یاد می آورد. او
زنی بود فعال و جدی و به گفته دخترش تا حد اغراق با گذشت و تا حد اغراق فداکار.
لیلی گلستان در گفتگو با ایسنا
مادرم زن فعالی بود و همیشه مشغول. من
وقتی پاریس درس میخواندم، چهار ساعت در هفته به کلاس سفالگری میرفتم و
چند تا از کارهایم را توسط مسافری برای مادرم فرستادم. خود مادرم بعدها برایم گفت
که از همانوقت به سفالگری علاقهمند شده،
اما وقت خالی برای پرداختن به آن را نداشته است. بعد از انقلاب به ناچار از
پرورشگاهی که اداره میکرد، بیرون آمد و خانهنشین شد و
رفت سراغ یادگیری سفالگری. فقط یکی - دو ماه بیشتر کلاس نرفت و بعد، یکی از اتاقهای خانه
را کارگاه کرد و ته حیاط هم یک کوره سنتی ساخت و خودش مشغول تجربه کردن شد.
پیش از هر چیز، سن مادرم برای بازدیدکنندهها جالب
بود؛ اینکه زنی در دههی پنجم
زندگیاش تازه شروع به یادگیری هنر مورد علاقهاش کند،
برای مردم جالب و جذاب بود. بعد فرم آثار که بسیار مدرن بودند و رنگ آنها که
زنده و خوشرنگ بود. کارها در عین مدرن بودن حال و هوای ایرانی هم
داشتند. از مهرهای قلمکار اصفهان استفاده میکرد و روی
ظروف مدرن، مهرها را روی گِل فشار میداد و نقشها روی آن
میافتادند. این تلفیق سنت و مدرنیته، اثر را بسیار جذاب میکرد. اصولا در خانوادهی ما، هنر
جایگاه والایی داشت؛ پدر و مادرم مجموعهدار بودند
و نقاشیهای بسیار ارزشمندی گردآوری کرده بودند. اهل کتاب و فیلم و
تئاتر بودند و در واقع، هنر و فرهنگ ما را احاطه کرده بود.
مادرم وقتی به اصرار من حاضر شد نمایشگاهی
از کارهایش برگزار کند، فکر نمیکرد که چنین استقبالی در نمایشگاه اول از کارهای او شود.
بعد وقتی تعاریف و نظرهای مخاطبان را شنید، خیلی تشویق شد و با جدیت و وسواس بیشتری
کار را ادامه داد. سفارش قبول نمیکرد و هر کاری را که خودش دوست داشت، انجام میداد. به پیشنهادهای
من هم اصلا گوش نمیکرد!
تأثیر این هنر روی آرام شدن او، وقتی
بروز کرد که آن اتفاق برای برادرم افتاد. هر روز میرفت توی
کارگاه. موسیقی را به صدای بلند میگذاشت و گلها را با حرارت زیاد ورز میداد و
تمام خشمش را با ورز دادن گلها بیرون میریخت. این کار خیلی به او کمک کرد که بتواند این غم را بیشتر
تاب بیاورد.
آخرین و پررنگترین تصویر
از او، لحظهی مرگش بود. من، دخترم صنم و مهرک - پسر کاوه - بر بالینش
بودیم. دستهایش را گرفته بودیم و خیره به صورت آرام و پر صلح و صفا و
پریدهرنگش نگاه میکردیم تا دستهایش سرد شدند و یخ کردند و تمام شد.