پیرپرنیان اندیش
میلاد عظیمی و عاطفه طیه در صحبت
با سایه
عاطفه از سایه خواست
که شعر ارغوان را برایمان بخواند تا ضبط کنیم. سایه قبول نمی کرد و می گفت: "
نه نمی توانم، دیوانه می شوم. اگه دست بزنی از همه جام اشک می چکه." عاطفه می
گوید:" بخوانید فوقش همه با هم گریه می کنیم دیگه." سایه قبول نمی کند.
عاطفه می گوید:"
حالا که شعر ارغوانرا نمی خونید از ارغوان بگید استاد."
سایه چند لحظه سکوت می
کند و می گوید:
این جمعۀ گذشته[مرداد
1385] آقا و خانم ریاضی زنگی زدند که بیایم ناهارروبا شما بخوریم؟ گفتم: بله. غذا درست
کردن و آمدن اینجا. حرف اون خونۀ قبلی مون پیش آمد. من پا شدم از تو کامپیوتر عکس هایی
رو که بچه ها از خونه و ارغوان گرفته بودند نشونشون دادم. حس کردم که دیدن این عکس
ها داره مقدمات عوض شدن احوالمو فراهم می کنه. چند روز قبل یه جوونی از تبریز اومده
بود و یه سی دی برای من آورده بود از کنسرتی که اونجا دادن و تو اون کنسرت از جمله
شعر " ارغوانو" هم خونده بودن. آقای ریاضی سی دی رو گذاشته بود تو دستگاه.
از کتابخونه اومدم تو این اتاق نشستم دیدم تلویزیون داره اون فیلم را پخش می کنه. هر
کار کردم دیدم نمی تونم به خودم مسلط بشم. پا شدم دوباره رفتم تو کتابخونه و سرموبه
دیوارگذاشتم وبلند بلند زدم به گریه. خانم ریاضی اومده بود اون اتاق هاج و واج، سعی
کرد که دلداری بده. به هر حال بعد از چند دقیقه اومدم اون اتاق و گفتم ببخشید که وقتتونو
خراب کردم.
اینجا سایه می کوشد فضای
بحث را عوض کند. شاید برای اینکه دوباره حالش خراب نشود. خیلی سریع می رود سراغ سوال
عاطفه دربارۀ ارغوان:
وقتی داشتم سال 45 خانۀ کوشک رو می ساختم یک کنده ای زیر خاک بود، عجیب بود؛ یک کندۀ
خیلی قطور بود شاید به اندازۀ هشتاد- نود سانت، من هیچ نمی دونستم چه درختیه. اردیبهشت
بود، دور این کنده یه پا جوشهایی زده بود. بعد که این برگها بزرگتر شدن فهمیدم که ارغوانه.
تو تمام مدت بنایی نگذاشتم سیمان و آهک کنار این کنده بریزه. بعد که باغچه را درست
کردیم دیدیم هرکدام از این پاجوشها یک تنۀ قطور شد و طبعاً از این دایرۀ کنده که بیرون
رفتند میل می کردند به سمت خارج و مثل مشعل شدن. ارغوان بر خلاف درختهای دیگه است؛
ارغوان اول گل می کنه و بعد که گلاش می ریزه برگ می کنه. برگهاش هم شکل قلبه. تا پاییز
برگهاشو نگه می داره بعد خزان می کنه. تو هوای متعادل و معمولی تهران، نیمۀ دوم فروردین
گل می کنه و تا آخرای فروردین گل داره بعد گلها می ریزه و تمام زیر درخت یک پارچه سرخ
می شه، ارغوانی میشه.
این درخت خیلی عجیبه؛
یه ساقۀ خیلی سختی داره مخصوصاً وقتی بارون می آد یا آب می پاشی رنگ خاکستری تنه هاش
به سیاهی می زنه و آدم احساس می کنه که به رنگ فلز در می آد. معمولاً یه شیرۀ گل که
از خاک راه می افته تو ساقه و از آوندها بالا می ره در سرشاخه ها تبدیل به گل میشه.
اما این درخت از بس بی تابه، گاهی تو همون تنۀ قطور پایین پوستۀ سخت، یک مرتبه این
پوست رو می شکافه و گل می ده. تو همین عکس رو جلد سیاه مشق توجه کنید می بینید که اغلب
جاهایی که چوب گره داره، گل میزنه بیرون درحالی که باید بره بالا و سرشاخه ها گل کنه،
یه نوع بی تابی داره با اینکه در ظاهر این درخت خیلی سخت به نظر می آد. خلاصه من این
درختو نگه داشتم؛ در طول سالها قد کشید و بلند شد؛ مثل یک مشعل؛ حدود بیست شاخۀ قطور
از تنه اصلی حدود شیش- هفت متر بالا رفتند...
بعد اون بهاری که من
خونه نبودم اون شعر ارغوانو ساختم. خب ارغوان برای من سمبل همه چیز من بود؛ خونواده
بود، عشق بود، آرزو بود، ایده آلها بود، هرچی حساب کنید. بله... ولش کنید.
بعدش چی؟
سایه با اینکه ادامۀ
بحث برایش چندان آسان نبود ادامه داد:
هیچی، بعدش دیگه اون
خونه رو فروختم؛ سال 1368 ولی ارغوان هست هنوز. من دیگه سالهاست نرفتم اونجا ولی امسال
[1385] کاوه و عروسم رفتند اونجا و عکس گرفتند. دیدم تنه ها کم شده؛ شش هفت تا تنه
مونده بقیه ظاهراً خشک شده یا بریدن. ظاهراً تنه های کلفت تر از تشنگی خشک شدن؛ آبشون
ندادن ولی هنوز ارغوان هست.
فضای تلخی است. آنقدر
سنگین و تلخ که نمی توانم به سوال هایم ادامه بدهم. سایه سیگاری می گیراند. نفس های
عمیق می کشد. چند دقیقه ای ساکت می نشینیم. سایه گویا دل از ارغوانش نمی تواند بکند
و ادامه می دهد:
وقتی خونه رو فروختم
به اون شرکتی که خونه رو خریده بود گفتم: هر وقت قبض آب و برق اومد به من خبر بدن تا
برم قبضها رو بگیرم و پرداخت کنم. چند ماه بعد از تحویل دادن خونه تلفن کردن که آقا
بیاین قبضها آمده. من پا شدم رفتم. در ساختمان باز بود. خواستم وارد بشم یک کسی گفت
آقا کجا؟ گفتم: می خوام برم آقای فلان را ببینم. گفت از پله ها برین بالا...گفتم: بلدم،
تو دلم گفتم: خونۀ خودم بوده خودم ساختمش (کاش می توانستم حالت صدا و چهرۀ سایه را
وقتی این جملۀ آخر را گفت برایتان توصیف کنم.) واقعاً آجر به آجرشو یادمه که چی کار
کردم. بعد رفتم دیدم دفتر این آقا اتاق کاوه و کیوانه. خیلی احترام گذاشتن. تو اتاق
که نشسته بودم موقعیتم طوری بود که در اتاق بود و بالکن بود و شاخه های درخت ارغوان.
این بالکن چند تا ستون داشت. مسخره است اینکه دارم می گم و همون موقع هم می دونستم
که دارم چه کار بچگانه ای می کنم! هی رو صندلی خودمو جابجا کردم تا ستون بین من و ارغوان
حائل باشه.
اینجا سایه می خندد و
بلافاصله می زند به گریه.
ارغوان حتماً با من دعوا
می کرد... البته آدمهای خل این طور فکر می کنند دیگه...
چند پک عمیق به سیگارش
می زند.
گذاشتی رفتی دیگه...
زار زار گریه می کند...دقایقی
طول می کشد تا آرام شود:
یه شعری رو شروع کردم
که نتونستم تمومش کنم، دیدم خیلی اذیتم می کنه...
ارغوان!
باز سلام
می خواستم بگم که:
آنکه هر روز به دیدار
تو می آمد و سلام می کرد
و با خورشید سر شاخه
های ترا می بوسید...
باز به گریه می افتد...
با خودم فکر می کنم وقتی رابطۀ سایه با یک درخت چنین است، ارتباطات انسانی با او چه
می کند؟
درد تو سرشت توست درمان
ز که خواهی جست
تو دام خودی ای دل تا
چون برهانندت
چون مشک پراکنده عالم
ز تو آکنده
گر نافه نهان داری از بوی بدانندت