Sunday 13 January 2013

مرگ قطعی است. زندگی محتمل


عکسی تأثیر می گذارد. کنجکاو می شوی. می روی به دنبال شخصیت های تصویر شده . می خواهی از چهره ها، حس ها و آغوش ها سر درآوری. این یکی از آن تصاویر بود. مرا واداشت به کند و کاو کودکانه و به سپری بی اعتنای لحظه ها. نمی دانم چه احساس گنگی مرا به سوی خود کشاند. این حس مجهول وناشناخته از کجا سرچشمه می گرفت؟ دو تن این گونه تنگ هم و در آغوش هم! آیا دو دلدارند و یا شاید خواهر و برادری؟ آیا دو دوست اند؟ دوست دوران همسایگی های دور و دیرین، در کوچه پس کوچه های غبار آلود مهر ویا یاران عصری فرسوده با خاطره های عطرآگین مهتابی؟ با غورو دقتی بر بستر وهم و پندار، پس از دقایقی جستجو به سرگذشت واندوه تصویر پی بردم. آن حس غریب، نادرست نبود. مرد جوان چند هفته پیش در حادثه ای در تهران کشته شده بود ودر تصویر خواهرش او را قبل ازآن پیش آمد نامیمون در آغوش کشیده بود. گویی آن زن جوان درآن لحظۀ فرجام باور داشت که عزیزش آهنگ سفری ناگزیر و بی انتها را در سر دارد. اندیشیدم: " مرگ قطعی است. زندگی محتمل." دوستان مرد جوان در فیس بوک صفحه ای را برایش برپا کرده و هریک شعری و یادداشتی، فیلمی و یا تصویری در سوگ و نبودش به یادگار گذاشته اند و در سخنانشان واژه های پرسوز سیاوش کسرایی و دیگران شاعران مردم جاری بود. زمانی که جوانی با خاک تیره روز هماغوش می شود و این چنین بار افسوس و درد را بر دل دوست می نشاند، نه به احتمال، بلکه قطعاً زندگی کرده است. باز زیر لب آهسته زمزمه کردم: " زندگی محتمل است" و سپس تن داده به ضرورت زمان، به سپری بی اعتنای لحظه ها ادامه دادم.
 برای احترام به بازماندگان مربوط به این عکس ذکری از نام و نشانی نشده است و بماند در نهانخانۀ دل که به مانند پوشیده های دیگر... بازگونکنیم