Tuesday, 24 April 2012

در آرزوی رفتنی بی بازگشت...




چگونه خود را نقاشی کرد؟ چگونه فلج کودکی اش، آن تصادف شوم را درآستانۀ جوانی، آن جراحت پردرد را به تصویر کشید؟ به چه سان بدنش را که در کرست گچی اسیر بود در تابلو لباس عروسی اش لختۀ سفید زد؟ چگونه تمایلات دوگانۀ عشق را بر بوم نقاشی آغشتۀ رسوایی کرد؟ چگونه گیاهانی را که در او روییدند، پرندگانی را که در او آشیان کردند، با جادوی سحر انگیز رنگ به آرایش کشید؟ چگونه گوشواره های بومی، گل سرها و سنجاق موهایش، چین های چند لایۀ دامن را سایه- روشن زد؟ چه بسیار خود را در بستر مرگ با چشمانی که نفوذ واژه ها را داشت به نقاشی، نیستی و زوال را به رویا، به آرزو کشانید و بی اغماض زرد و بنفش را، حس آبی را، حس درد را رها کرد

 

 عکس: فریدا و دیه گو ریورا

فریدا کالو نقاش مکزیکی در کودکی دچار بیماری فلج اطفال شد و در هجده سالگی پس از تصادف وحشتناکی مجروح و علیل گشت. او با " دیه گو ریورا" نقاش مکزیکی ازدواج کرد و همراه او که دبیر حزب کمونیست مکزیک نیز بود به پشتیبانی از جنبش ضد دیکتاتوری پرداخت و علارغم دردهای جسمی و روحی اش در محافل روشنفکری- هنری و انقلابی زمان خود شرکت فعال داشت. نشانه های سمبولیک دوجنس گرایانه اش که موجب سرخوردگی عظیم او در عشق و روابط انسانی- اجتماعی بود، جای پای خود را در آثار او باقی گذاشت. " فریدا" همواره اسیر درد و رنج جسمانی بود و آرزوی مرگی شاد، رفتنی زودهنگام و بی بازگشت را داشت. او در سن 47 سالگی با تنی مجروح، جسم و جانی پررنج و محزون چشم از جهان فرو بست
 

         
 صحنه های زندگی فریدا و دیه گو ریورا
          

    در آرزوی رفتنی بی بازگشت...

Saturday, 14 April 2012

معشوقه سفید پوش من، نوشته دکتر صدرالدین الهی



دور از چشم همه در سایه روشن شب به سراغش می روم. دلم برایش تنگ شده است. در بستر سپیدش دراز کشیده است. برهنه مثل همیشه اما اندکی خواب آلود. کنارش می نشینم و نگاهش می کنم.چشم به روی من بسته است. 
آه، چه لطیف است این قامت کشیده ی وسوسه انگیز، بی اختیار دست به سویش دراز می کنم. نمی دانم چقدر وقت است که او را به سینه نفشرده ام. تمام جانم تمناست و با تمام دلم می خواهمش.
گفته اند که نباید او را در بر بگیرم و پست و بلند قامت دل انگیزش را نوازش دهم. اما مگر می شود؟ جادوی اندام او مرا به سویش می کشد. در این سال های سال هروقت که خواسته است در کنارش بوده ام و هر وقت خواسته ام تن به من سپرده. دستی به پهلویش می زنم، نیم غلتی می زند و می گوید:
-
تویی؟
-
آری.
-
در بستر من چه می کنی؟
-
بی تابم!
-
مگر ما را از هم جدا نکرده اند. مگر نگفته اند که کاری به هم نداشته باشیم؟!
-
نمی توانم، نمی توانم!
-
باید حرف گوش کنی. برخیز و برو و مرا در خمار خیال فشردن های دلپذیرت تنها بگذار.
دستی به پهلویش می کشم. مثل همیشه نرم و پذیرنده است.
می پرسد:
-
عادت نکرده ای؟ 
-
نه دارم از دوری تو به جان می آیم.رو به من کن!
-
به آنها چه خواهی گفت؟
-
خواهم گفت که اختیار از کفم بیرون رفت.
-
تنبیه دردناکی در انتظار تست.
-
 باشد. به طرف من بچرخ. قامت نرم دلاویزت را به دستان من بسپار. یادت می آید آن همه سال های نوازش را؟
-
 چطور می توانم از یاد ببرم که آتش از سر انگشت های تو به جانم می ریخت و من سرمست تسلیم بودم و تو بی پروا مرا با خودت به هرسو می کشیدی و می بردی. هرچه می خواستی می گفتی.
-
 و تو با چه دلربایی آن حرف ها را برایم تکرار می کردی.

لحظه ای می لرزد. آن قامت دل افروز دلربا، خود را کنار می کشد. می پرسم:

-
چرا کنار کشیدی ؟
-
 برای خاطر تو. به من گفته اند که تو آزار خواهی شد. از درد به خود خواهی پیچید و من نمی خواهم تو در کنار من آزار ببینی. برخیز و برو ! نمی توانم.
حالا تمام قامت نرم و لغزنده اش در زیر سر انگشتان من است. 
گلویم خشک شده. نصیحت ها را فراموش کرده ام. به من گفته اند باید او را رها کنم. باید به راهی دیگر بروم. باید فکرم را به صدای بلند روی یک نوار قهوه ای بریزم. 
نه نمی شود. من همه عمر با این تن برهنه لغزنده حرف زده ام. مگر می شود رهایش کرد ؟ محکم در دست ها می فشارمش. می گوید:
-
 نکن. می ترسم. می ترسم که برای همیشه از هم جدا شویم.
و ناگهان تمام جوهر جوانی در سرانگشتانم جاری می شود. او لرزش انگشتانم را احساس می کند. نفسش به شماره می افتد و می گوید:
-
هاه مثل اینکه داری حرفی می زنی.
می بوسمش و می گویم:
-
تو که می دانی من حرف هایم را در گوش تو زمزمه می کنم و وقتی از بر و کنارت برمی خیزم حرفی برای گفتن ندارم. این تو هستی که حرف مرا با دیگران در میان می گذاری. این تویی که منم. چند بار خوب است برایت خوانده باشم که:
روزت بستودم و نمی دانستم
شب با تو غنودم و نمی دانستم

ظن برده بدم به من که من، من بودم
من جمله تو بودم و نمی دانستم
به غمزه ی همیشه تسلیم فشار سرانگشتانم می شود. می گوید:

-
پس بگو ... بگو ... بگو از وحدت تن من و دست تو چه برخواهد  خاست؟
می گویمش:
     - ای مهربان باز یافته که من درهمه عمر وقتی با تو بودم در لحظه کام یک شعر را می خواندم.
     - می خندد و می گوید:
     - آری، بیا با هم باز هم آن را برای هزارهزارمین باز بخوانیم.

هر دو در لرزه کام گم شده ایم و با هم می خوانیم
بشکنی ای قلم این دست اگر
پیچی از خدمت محرومان سر

مرداد 1386
پس از بهبود دست دردی که پنج هفته قلم به دست گرفتن را برایم ممنوع کرده بودند.
(از کتاب "دوری و مشتاقی" دکتر صدرالدین الهی)



یادت هست و خودت نیستی

عکس: طرحی بر روی قاب سی دی خالی
خواننده: سحرلطفی
طراح و عکاس: نیوشا توکلیان
 
زن ایرانی در فعالیت های اولیۀ نیوشا توکلیان، عکاس برجستۀ ایرانی، سوژۀ اصلی او بود. او زن را از طبقۀ اجتماعی خود جدا کرده و او را که قربانی فقدان حقوق مدنی است، در افق عکسهایش به نمایش محدودیت و ممنوعیت می گذارد و بدینگونه زنان همۀ اقشارو طبقات اجتماعی را به هم پیوند می زند. نیوشا می خواهد عکس هایش قوی باشند و به بینندگان خود نوعی همزادپنداری را القا کنند. بطوریکه تماشاگران در عکسهای او  قادر به بازبینی تجارب شخصی خویش گردند.
عکس" دختر و دریا" با خطوط زیبا و معلق و نوشتۀ حزن آمیز " یادت هست و خودت نیستی"، عکسی است بسیار دلنشین، ماندنی و خاطره انگیز. شاید برای عزیزی است از دست رفته و یا برای گمشده ای است  در باد، در دریا. خاطرۀ اش به اولین نمایشگاه انفرادی عکس توکلیان بر می گردد. موضوع کار این نمایشگاه در مورد خوانندگان زن ایرانی بود. ابتدا طرح چنین نمایشگاهی خام و کارنشده بود. اما نیوشا در آستانۀ سی سالگی پس از دوسال کلنجار رفتن با افکار و ایده هایش سر انجام تصمیم گرفت، آنچه را که همیشه دغدغۀ شخصی او بود به انجام رساند. زیرا که از خیلی پیش آرزو داشت آواز بخواند و خواننده شود. عجیب نبود که اولین شخصیت های کارش شش زن خوانندۀ ایرانی شدند: آزیتا اخوان، مارال افشاریان، غزل شاکری، سایه صدیفی، سحر لطفی و مهسا وحدت.

 
در این نمایشگاه 8000 سی دی از این شش خواننده با طرح روی جلد که از عکسهای نیوشا بودند در بسته بندی های زیبایی قرار گرفتند. اما درون قاب این سی دی ها خالی بودند.چون اصولاً سی دی ای در کار نبود. زن خوانندۀ ایرانی مجوز خواندن نداشت و ندارد و قادر به عرضۀ کار خود نیست. تنها یک زن از این شش زن خواننده، مهسا وحدت که در خارج از ایران بسر میبرد موفق به ارائۀ آلبوم آهنگهایش شده بود. در نمایشگاه ویدئو های این شش زن خواننده در حال اجرای آهنگ پخش میشد. اما صدایی از این فیلم ها بر نمی آمد. فیلم ها بی صدا بودند و زنان را در حال لب زدن نمایش می دادند و گویی آوای آنان در خیال شنیده می شد. طرح چنین نمایشگاهی انتقادی بود گزنده که نیوشای معترض را به سکوت زن خوانندۀ ایرانی فریاد داد.
بعدها نیوشا همچنان فعالیت عکاسی خود را با موفقیت روز افزونی  در ایران و در عرصۀ بین المللی ادامه داد و هر بار ایده ها و عکس هایش بی نظیر و الهامبخش بودند و نمایشگاه بی صدای خوانندۀ زن، جلوه ای درخشان  را در تاریخ هنر عکاسی ایران و مبارزه برای احیای حقوق مدنی زنان هنرمند ایرانی بر جای گذارد.
 
نیوشا توکلیان 



درد و دل مجاز


عکس توکا نیستانی


خیلی چیز ها برایش مجاز نبود. خیلی چیزها غمگینش میکرد. خیلی چیزها آزارش میداد. توکا در سال ۱۳۸۹ از ایران رفت و در تورنتو، کانادا سکنی گزید. او در وبلاگ شخصی اش علت رفتنش را چنین توضیح داد:

از زندگی مجرمانه خسته شده بودم... به چند پسر و دختر طراحی درس می‌دادم که مجاز نبود، برای طراحی از مدل زنده استفاده می‌کردم که مجاز نبود، سر کلاس صحبت‌هایی می‌کردم که مجاز نبود، بجای سریال‌های تلویزیون خودمان کانال‌هایی را تماشا می‌کردم که مجاز نبود، به موسیقی‌ای گوش می‌کردم که مجاز نبود، فیلم‌هایی را می‌دیدم و در خانه نگهداری می‌کردم که مجاز نبود، گاهی یواشکی سری به "فیس بوق" می‌زدم که مجاز نبود، در کامپیوترم کلی عکس از آدم‌های دوست‌داشتنی و زیبا داشتم که مجاز نبود، در مهمانی‌ها با غریبه‌هایی معاشرت می‌کردم که مجاز نبود، همه‌جا با صدای بلند می‌خندیدم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست غمگین باشم شاد بودم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست شاد باشم غمگین بودم که مجاز نبود، خوردن بعضی غذاها را دوست داشتم که مجاز نبود، نوشیدن پپسی را به دوغ ترجیح می‌دادم که مجاز نبود، کتاب‌ها و نویسنده‌های مورد علاقه‌ام هیچکدام مجاز نبود، در مجله‌ها و روزنامه‌هایی کار کرده بودم که مجاز نبود، به چیزهایی فکر می‌کردم که مجاز نبود، آرزوهایی داشتم که مجاز نبود و... درست است که هیچ‌وقت بابت این همه رفتار مجرمانه مجازات نشدم اما تضمینی وجود نداشت که روزی بابت تک‌تک آن‌ها مورد مؤاخذه قرار نگیرم و بدتر از همه فکر این‌که همیشه در حال ارتکاب جرم هستم و باید از دست قانون فرار کنم آزارم می‌داد.

توکا فرزند منوچهر نیستانی شاعر درگذشته و برادر مانا نیستانی کاریکاتوریست است. وی در سال ۱۳۶۶ از دانشگاه علم و صنعت ایران در رشتهٔ معماری فارغ‌التحصیل شده‌است. او فعالیت حرفه‌ای خود را از سال ۱۳۵۸ با هفته‌نامه «کتاب جمعه» به سردبیری احمد شاملو آغاز کرد. توکا سابقهٔ همکاری با بیش از ۵۰ نشریه را در کارنامه‌اش دارد و تابه‌حال ۲ بار به‌عنوان بهترین کارتونیست در جشنوارهٔ مطبوعات ایران انتخاب شده‌است.

مانا نیستانی (زادهٔ ۱۳۵۲ در تهران) کاریکاتوریست ایرانی است. کاریکاتور جنجالی او در روزنامه ایران موجب واکنش‌هایی شد.وی در خلال اعتراضات معترضان به نتایج انتخابات ۱۳۸۸ اقدام به ترسیم کاریکاتورهایی بر ضد سران حکومت ایران نمود. مانا نیستانی هم اکنون ساکن پاریس است. او در دسامبر ۲۰۱۱ از بابت کاریکاتوری در سایت رادیو زمانه مورد تقدیر «جایزه کاریکاتور سیاسی سازمان ملل» قرار گرفت.

عکس مانا نیستانی

Friday, 6 April 2012

فرایند یک رویا



 "کسنیا سیمونوا" بر روی سطحی مملو از ماسه، زنده نگاری می کند. به عبارت دیگر هنر او متحرک سازی تصاویر روی ماسه است. این بانوی زیبا با حرکات روان دست و انگشتان تصاویری را می آفریند که با سرعت و توالی زیاد نمایش متحرکی را ایجاد می کند که به مانند فیلم و ویدئو قادر به شرح یک داستان و یا یک واقعه اند.
سیمونوا" پس از تحصیلات هنری اش در چند دانشگاه اوکرائین با فردی ازدواج کرد که از نظر او انسانی استثنایی وهنرمندی بی همتا بود . همسرش کارگردان تئاتر و مشوق اصلی اوبود و برای نخستین بار به "سیمونوا" وعده داد که:" باورکن... تو ستارۀ درخشانی درعالم هنر خواهی شد". "سیمونوا" زنی بسیار سخت کوش و پرکار بود. با توشه ای از اطلاعات وسیع هنری و علمی، پایۀ هنر جدیدی را در سطح بین اللملی ابداع نمود. این هنر و پیشۀ تازه را از اتاق محقر و تاریک خانۀ کوچکش آغاز کرد و ماهها، ساعات طولانی و پر مشقتی را در آنجا گذراند و افتان و خیزان با تردید و امید به تمرین های سخت پرداخت. صرفنظر از پیچیدگی های آفرینش هنری، این خلاقیت نوین، نقاشی نبود که " سیمونووا" بداند که آن را از کجا شروع کند و به کجا هدایت کند. مجسمه سازی نبود که از آغاز و پایان تکنیک آن آگاه باشد. سینما و تأتر نبود که هزاران بار آن را ساخته اند و به دفعات آن را تجربه کرده اند.
یک هنر ناشناخته بود. عرصه ای بود جدید از بیان انسان به منظورانتقال یک معنا و مفهوم. فرآیند تازه ای بود ساختۀ بشر که از عواطف او سرچشمه می گرفت و تخیل به مانند همۀ هنر های دیگرانسانی نقش عمده ای را در شکل گیری آن ایفا می کرد. این هنر تازه متولد شده و اسم و رسم یافته را، " انیمیشن روی ماسه" نامیدند. نمایش متحرک ماسه ای حرفه ای شد که زمینۀ همکاری "سیمونوا" را با بهترین رهبران ارکستر که در صحنه او را بطور زنده همراهی می کردند، فراهم آورد.
یکی از فعالیت های هنری " کسنیا سیمونوا" همکاری او با گروه آنسامبل " جکبسن" و " سیامک آقایی" است. در این پروژه قطعۀ پرندۀ دور پرواز با ملودی ایرانی نواخته می شود و" سیمونوا" این اثر را با حرکات دست بروی ماسه به تصویر می کشد. او در این اجرا میهمان ویژۀ ارکستر سمفونیک یوتیوب بود. این اثر در ابتدا در مجموعۀ پروژۀ جادۀ ابریشم با همکاری " یویوما" اجرا شده بود. داستان آن حکایت پرندۀ اسطوره ای است که به شوق خورشید پرواز می کند و پس از دوبار سقوط، بار سوم در نزدیکی خورشید از شعله و حرارت آن می سوزد و در طلب وصال به مرگ عرفانی تن می دهد.