Monday, 30 May 2016

روایت آلنده از نویسندگی، ترجمه: مازیار معتمدی- نشریه مهر

روایت آلنده از نویسندگی، ترجمه: مازیار معتمدی

 

به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از اچ‌بی‌آر، ایزابل آلنده نخستین رمانش «خانه ارواح» را به عنوان نامه‌ای به پدربزرگ در حال مرگش شکل داد. با وجود اینکه این کتاب در سراسر جهان پرفروش شد، او پیش از اینکه به اندازه‌ای احساس راحتی کند که بخواهد از کار روزانه‌اش استفعا بدهد، یک کتاب موفق دیگر هم نوشت.

 

حالا لیست کتاب‌های او شامل بیش از ۲۰ عنوان از جمله «عاشق ژاپنی» می‌شود که امسال منتشر شد. آنچه در ادامه می‌خوانید گفتگویی است به همین بهانه با این نویسنده؛

 

* شما کار نوشتن تمام کتاب‌‌هایتان را دقیقا در همان تاریخ آغاز نوشتن «خانه ارواح» شروع می‌کنید. چرا؟

 

ابتدا به خاطر خرافات بود؛ چون کتاب اول خیلی خوش‌شانس بود. حالا به خاطر نظم است. من زندگی شلوغی دارم برای همین باید چند ماه از سال را نگه دارم که برای خودم باشد. به زمان و سکوت نیاز دارم وگرنه هرگز نمی‌توانم بنویسم. تاریخ شروع داشتن برای من و همه افراد اطرافم خوب است. آن‌ها می‌دانند که روز هشتم ژانویه من دیگر در دسترس نیستم.

 

* همیشه ایده یک کتاب را در ذهن دارید؟

 

اغلب، ولی خیلی گنگ. هیچ‌وقت نوشته نیست. ممکن است یک زمان و مکان که درباره‌اش تحقیق کرده‌ام داشته باشم. مثلا وقتی داستانی درباره قیام برده‌ها در هاییتی ۲۰۰ سال پیش نوشتم، در مورد آن رخداد مطالعه کرده بودم، اما شخصیت، داستان و پایانی برایش نداشتم. دیگر مواقع هم جلوی کامپیوتر می‌نشینم و می‌گذارم اولین جمله بیاید. این خط اول داستان است، اما نمی‌دانم داستان درباره چیست.

 

* از آنجا به بعد چطور جلو می‌روید؟

 

به آرامی. چند هفته اول افتضاح است چون هنوز صدای راوی، لحن و حس داستان را پیدا نکردم. بنابراین آن‌ها خوب نیستند و می‌دانم آن صفحه‌ها کارشان به سطل آشغال می‌کشد. اما این‌ها همه‌اش تمرین است: باید فرم خودم را پیدا کنم. بعد از چند هفته شخصیت‌ها ظاهر می‌شوند و داستان‌های‌شان را برایم تعریف می‌کنند. بعد احساس می‌کنم که در مسیر درست قرار گرفتم.

 

* اگر ظاهر شدن این مسیر خیلی طول بکشد چه کار می‌کنید؟

 

بعضی مواقع حس می‌کنم که شاید قرار نیست این داستان را بنویسم. اما بیشتر مواقع دوباره می‌نشینم و به کارم ادامه می‌دهم و دیر یا زود می‌نویسم. یاد گرفته‌ام به استعدادم اعتماد کنم، ‌ اما این خیلی وقت گرفت.

 

ابتدا این ایده را داشتم که هر کتاب هدیه‌ای از بهشت است و دوبار اتفاق نمی‌افتد، اما حالا بعد از ۳۵ سال نویسندگی، می‌دانم اگر به خودم یک موضوع و وقت کافی بدهم، می‌توانم تقریبا درباره همه چیز بنویسم. برای همین این به من اعتماد به نفس می‌دهد و می‌توانم راحت باشم و از پروسه لذت ببرم.

 

* شما خودتان را به عنوان یک داستان‌سرای طبیعی توصیف کرده‌اید. استعداد مهم‌تر است یا تمرین؟

 

من در چند کالج نویسندگی خلاقانه درس دادم و می‌توانم به دانشجویان درس بدهم که چطور بنویسند، اما نمی‌توانم داستان‌سرایی را به آن‌ها یاد بدهم. داستان‌سرایی مثل داشتن گوش موسیقی می‌ماند. یا آن را دارید یا ندارید. آن غریزه اینکه چه چیزی بگویید و چه چیزی را نگه دارید و چطور تعلیق به وجود بیاورید و شخصیت‌های سه‌بعدی خلق کنید و از زبان استفاده کنید؛ فکر می‌کنم آدم با آن متولد می‌شود.


 

من یک ژن داستان‌سرایی دارم که همه ندارند. اما نویسندگی را نداشتم. می‌توانستم یک داستان را شفاهی بگویم اما نمی‌توانستم آن را بنویسم. به وقتش، با تمرین و کار کردن توانستم آن قابلیت را به دست بیاورم. تنها همین اواخر بود که احساس کردم این توانایی را دارم.

 

شما پیش از اینکه در ۳۹ سالگی نویسنده شوید، به‌عنوان روزنامه‌نگار، مجری تلویزیونی و مدیر مدرسه کار کردید. درباره پروسه دوباره شکل دادن به مسیر حرفه‌ای کاری‌تان صحبت می‌کنید؟

 

فکر نمی‌کنم انتخاب کرده باشم. با خودم نگفتم «من می‌خواهم نویسنده شوم.» اتفاق افتاد. بعد از کودتای نظامی در شیلی به عنوان یک پناهنده سیاسی در ونزوئلا زندگی می‌کردم و نمی‌توانستم شغل روزنامه‌نگاری پیدا کنم. در مدرسه کار می‌کردم و احساس می‌کردم داستان‌های زیادی دارم، اما راه خروجی برای آن‌ها وجود ندارد. و بعد در روز هشتم ژانویه سال ۱۹۸۱، یک تماس تلفنی دریافت کردیم که پدربزرگم دارد در شیلی می‌میرد و من نمی‌توانم برای خداحافظی کردن به کشور بازگردم. برای همین شروع به نوشتن نامه‌ای کردم تا به او بگویم تمام چیزهایی که به من گفته را به یاد دارم.

 

او داستان‌سرای خیلی خوبی بود. او مرد و هرگز نامه را دریافت نکرد، اما من هر شب بعد از کار، در آشپزخانه شروع به نوشتن می‌کردم و بعد از یک سال ۵۰۰ صفحه از چیزی در اختیار داشتم که مسلما نامه نبود. این شد «خانه ارواح».

 


کتاب چاپ شد و خیلی موفق بود و راه‌ را برای کتاب‌های دیگر من باز کرد، اما همان موقع از شغل روزانه‌ام استعفا ندادم چون احساس نمی‌کردم این می‌تواند یک مسیر حرفه‌ای کاری برایم باشد. به نظر معجزه می‌آمد که این اتفاق شانسی افتاد.

 

* چه چیزی باعث شد بالاخره در مسیر کاری جدیدتان احساس امنیت بکنید؟

 

داشتم درآمدها را دریافت می‌کردم. کتاب‌ها به ۳۵ زبان ترجمه شدند و مثل کیک داغ می‌فروختند. فهمیدم که اگر بتوانم به نویسندگی ادامه دهم، می‌توانم از خانواده‌ام حمایت کنم.

 

* این احساس به شما دست می‌دهد که دارید موفقیت تحسین‌شده‌ترین کتاب‌های‌تان را دنبال می‌کنید؟

 

وقتی مدیر برنامه‌هایم کارمن بالسلز (که مادرخوانده تک‌تک کتاب‌های من بود و متاسفانه اخیرا درگذشت) نسخه دست‌نوشته «خانه ارواح» را به اسپانیایی دید، به من در ونزوئلا زنگ زد و گفت "همه می‌توانند یک کتاب اول خوب بنویسند چون همه چیز را در آن می‌ریزند، گذشته، خاطرات، انتظارها و همه چیزشان را. یک نویسنده در کتاب دومش خود را ثابت می‌کند."

 

برای همین روز هشتم ژانویه سال بعد شروع به نوشتن کتاب بعدی کردم تا به این مدیر برنامه‌ها که هرگز او را هم ندیده بودم، ثابت کنم می‌توانم نویسنده باشم. «خانه ارواح» در اروپا خیلی موفق شده بود و تا وقتی که من نسبت به آن آگاه شدم، کتاب دوم را تمام کرده بودم. علاوه بر این هر کتاب یک چالش متفاوت است و راه متفاوتی برای تعریف کردن آن وجود دارد. من کتاب خاطرات، رمان‌های تاریخی، داستانی، رمان‌های مخصوص بزرگسالان جوان و حتی یک رمان جنایی نوشتم. برای همین هرگز آن‌ها را مقایسه نمی‌کنم تا بگویم آیا این از «خانه ارواح» بهتر است یا بدتر؟ هر کتاب یک پیشکش است؛ آن را جلوی مردم می‌گذارید تا ببینید چند نفر آن را قبول می‌کنند.

 

* پائولا» کتاب خاطراتی درباره مرگ دخترتان بود؛ «خانه ارواح» نامه‌ای به پدربزرگ در حال مرگ‌تان. آیا کار به کنار آمدن با این تراژدی‌ها کمک کرد؟

 

کمی التیام‌بخش بود. «خانه ارواح» تلاشی بود برای بازیابی دنیایی که در تبعید از دست داده بودم؛ خانواده‌ام، کشورم، گذشته‌ام، پدربزرگم. فکر می‌کنم این کار را هم کردم. همیشه در آن کتاب خواهد بود. بعد از اینکه دخترم مرد، همه چیز تیره بود. تمام رنگ زندگی‌ام از بین رفته بود. تمام روزها مثل هم بودند. او یک سال در کما بود و من در خانه از او مراقبت می‌کردم. یک ماه بعد مادرم ۱۸۰ نامه‌ای که طی آن یک سال برایش نوشته بودم را برایم فرستاد و من دوباره شروع به نوشتن کردم.

 

خیلی دردناک بود، اما شفابخش هم بود چون می‌توانستم اتفاقی که افتاده بود را در آن صفحه‌ها قرار دهم و این به من اجازه می‌داد دوباره اطرافم را ببینم. نوه‌هایم داشتند به دنیا می‌آمدند. شوهری داشتم که دوستم داشت. یک زندگی داشتم.

 

* به نظر می‌رسد با عمومی کردن زندگی خصوصی‌تان مشکلی نداشته باشید.

 

وقتی «پائولا» را نوشتم مادرم به من گفت تو خیلی از زندگی شخصی‌ات نوشتی، الان خیلی آسیب‌پذیر هستی و من هم گفتم مادر، من به خاطر حقایقی که می‌گویم آسیب‌پذیر نیستم، فقط به خاطر رازهایی که نگه می‌دارم در معرض آسیب قرار می‌گیرم. زندگی من با زندگی دیگران متفاوت نیست. کار خیلی بدی انجام ندادم که نتوانم درباره‌اش صحبت کنم و وقتی این چیزها را به اشتراک می‌گذارم، دیگران هم همین کار را می‌کنند. این تبادلی از داستان‌ها و احساسات است.

 

* اشاره کردید که خیلی از نسخه‌های خارجی کتاب‌های‌تان منتشر شده‌اند. فکر می‌کنید چرا کارتان با فرهنگ‌های مختلف ارتباط برقرار می‌کند؟

 

ما همیشه روی تفاوت‌ها تمرکز می‌کنیم مثل رنگ پوست، فرهنگ، ‌زبان، ملیت و هر چیز دیگر؛ اما مردم همه جا خیلی شبیه هستند. آن‌ها همه از چیزهای مشابه می‌ترسند. چیزهای مشابه می‌خواهند. همه دقیقا همان ارگان‌ها را در بدن‌های‌مان داریم، همان مغز و همان رویاها. بنابراین داستانی درباره مسن شدن در سان‌فرانسیسکو در ترکیه هم طنین‌انداز می‌شود.

 

* گفتید همیشه برای کار کردن مصمم بوده‌اید. چرا؟

 

چون می‌خواستم هوای خودم را داشته باشم. یک چیزی که به من در زندگی‌ام شکل داد، دیدن مادرم به عنوان یک قربانی بود. او یک زن جوان زیبا بود که با مردی اشتباه ازدواج کرد، در چهار سال سه بچه به دنیا آورد و آن مرد او را رها کرد، برای همین او برای زندگی به خانه پدربزرگم رفت. تحصیلات یا یک مهارت درست نداشت. کاملا وابسته به پدرش بود. من مادرم را دوست دارم و کل زندگی‌ام با او نزدیک بودم، اما نمی‌خواستم مثل او باشم. علاوه بر این خیلی در خانه ماندن هم خوب نیست. عاشق دو فرزندم هم هستم، اما به مادرشوهرم اطمینان کردم و از مادربزرگم خواستم در بزرگ کردن آن‌ها به من کمک کند چون باید وارد دنیا می‌شدم.

 

* شما زمانی تلاش کردید کتابی با شوهر سابق‌تان که رمان‌نویس جنایی است بنویسید. آن کتاب چطور پیش رفت؟

 

ایده مدیر برنامه‌هایم بود، اما غیرممکن بود. او به انگلیسی می‌نویسد و من به اسپانیایی. بازه توجه او ۱۱ دقیقه است؛ من ۱۱ ساعت می‌نویسم. من تحقیق می‌کنم؛ او نمی‌کند. برای همین من «Ripper» را نوشتم و او پنجمین رمان جنایی‌اش را نوشت.

 

* خانه ارواح فیلم شد اما شما حضوری در آن نداشتید. این سخت بود؟

 


فیلم، نمایشنامه، اوپرا؛ من هرگز وارد این چیزها نمی‌شوم چون یک واسطه دیگر است، یک محصول کاملا متفاوت که من چیزی درباره آن نمی‌دانم. دوست ندارم وقتی خودم دارم می‌نویسم کسی بالای سرم باشد. چرا باید بالای سر یک کارگردان باشم؟ شما امکان ساخت فیلم را به قیمتی نه چندان بالا می‌فروشید و آن‌ها هرکاری که می‌خواهند می‌کنند. وقتی حقوق رسمی «خانه ارواح» را فروختم، دستی روی قرارداد نوشتم که می‌خواهم بیل آگوست، کارگردان دانمارکی آن را بسازد. فیلم «پله فاتح» او را دیده بودم و خیلی دوستش داشتم. برای همین او در نهایت کارگردان فیلم شد. اما تهیه‌کنندگان آلمانی، بازیگران انگلیسی و زبان فیلم انگلیسی بود و فیلمبرداری در اروپا انجام شد، برای همین چیزی از شیلی در خود نداشت. با این حال، به نظرم فیلم خیلی خوش‌ساختی بود.

 

* در سال ۲۰۱۱ درباره بازنشستگی صحبت کردید. هنوز هم درباره‌اش فکر می‌کنید؟

 

دوران بدی بود و من خیلی خسته بودم. خیلی سفر کرده بودم. تمام دوستانم هم بازنشسته می‌شدند و زندگی خوبی داشتند برای همین با خودم فکر کردم که چرا من نمی‌توانم این کار را بکنم؟ اما حالا می‌دانم که نمی‌توانم بازنشسته شوم. چرا این کار را بکنم؟ من عاشق کارم هستم. برای این نوع شغلی که دارم، لازم نیست قدرتمند یا جوان باشم. باید ذهنم در وضعیت خوبی باشد.

 

* شما خودتان را به عنوان مرشد یا الگوی دیگر زنان کاری می‌بینید؟

 

نه، اما مردم مخصوصا زنان جوان، می‌گویند شخصیت‌های کتاب‌های من الهام‌بخش‌شان بودند چون زنان قوی و مستقلی هستند که موانع بزرگی را پشت سر می‌گذارند و زندگی‌شان را می‌کنند.

 

 * خودتان الگو دارید؟

 

آن زنان خارق‌العاده‌ای که ما با بنیادمان از آن‌ها حمایت می‌کنیم؛ مثلا زنانی در کنگو که به آن‌ها تجاوز شده اما رهبران جوامع‌شان هستند؛ دختران کوچکی که فروخته شده‌اند و به نحوی فرار می‌کنند و به دیگران کمک می‌کنند. آن‌ها الگوهای من هستند.

 

* خانواده شما میراث سیاسی مهمی در شیلی دارد. به فکر کار دولتی نیفتادید؟

 

نه. من عموزاده‌ای دارم که اسم من را دارد: ایزابل آلنده بوسی و او سیاست‌مدار خانواده است، نه من. من برای این چیزها ساخته نشدم. من دوست دارم، ساکت و تنها باشم و داستان‌های خودم را در ذهن و قلبم بسازم. نمی‌توانم بیرون باشم و مصالحه کنم و با سیاست‌مداران سر و کله بزنم. دیوانه شده‌اید؟ نه.

 
 
سالوادور آلنده و خانواده

Sunday, 29 May 2016

مغولان ویران کردند و رفتند، ایرانی ها ماندند و بازسازی کردند

 
چهار ستون در ابتدای بولوار شادیاخ نیشابور قد علم کرده اند و به دروازه شادیاخ معروفند. شاد یاخ از محله های قدیمی شهر نیشابور است و نام آن از کلمات شاد و کاخ اقتباس شده و اشاره به کاخی است که مقر حکمرانان خراسان بوده و در زمان حمله مغول ویران و با خاک یکسان شد و دیگر اثری از آن باقی نماند.
چهار ستون دروازه "شاد یاخ" اثر محمد قاسم اخویان، استاد معماری سنتی خراسان است. اخویان علاوه بر ستون های دروازه شاد یاخ ستون های آجری در ورودی باغ ملی نیشابور را نیز طراحی کرد. بر روی سکوی در ورودی باغ ملی دو تندیس شیر سنگی قرار گرفته است. استاد نیشابوری نه تنها در آجرتراشی که روش تزئینی در معماری ماست مهارت ویژه ای داشت، بلکه در سایر رشته های تخصصی ساخت سنتی نظیر گنبد سازی، آسیاب سازی، آهنگری و پنجره سازی نیز تسلط بسیار داشت. استاد بی درنگ و در لحظه، بدون پیش فرض و نقشه، آنچه در ذهن داشت می ساخت و رویای زیبای نقش ها و نگاره ها را به واقعیت سخت سنگ مبدل می کرد.
آجر تراشی به مانند مجسمه سازی با ابزار ساده و نوک تیز و تیشه مانند انجام می شود، چنانکه به آجر تراش تیشه دار نیز می گفتند. آجرتراش حرفه ای، طرح و نقش مشبک و معرق را بر روی سطح آجر نرم ایجاد می کرد وگاه آجرهای ‌‌تراش خورده را با رنگهای معدنی رنگ آمیزی می نمود. آجر تراشی صنعتی، قدیمی تر از گچ بری و کاشی کاری است و حالا دیگر به سبب فقدان استادان مجرب هنری فراموش شده بشمار می آید. هرازگاهی که آثار هنری در نیشابور از زیر خاک بیرون کشیده می شد، استاد اخویان از نقوش از زیرخاک در آمده الهام می گرفت و آن ها را به کار هایش منتقل می کرد و در ساخت بنا ازآن ها استفاده می نمود. ستون های آجری شادیاخ و باغ ملی از آخرین کار های صنعت و فن آجر تراشی به شمار می روند و هرگز در هیچ مکان دیگری در دنیا تکرار نخواهند شد.